یادداشت Sh. Taeb

Sh. Taeb

Sh. Taeb

5 روز پیش

        کتاب خیلی اسان خوان و راحتی بود. واقعا جذابیت خیلی زیادی برام داشت . حرف ها . کار ها. پیوند هاشون . 
اسما برای نوجوون هستش ولی حقیقتا میتونست برای هر سنی باشه از بس که داستانش جذاب بود. راستش به شدت با شخصیت اصلی داستان سولویگ همزاد پنداری میکردم و کتابیه که هزاران بار به خاطر این شخصیت میتونم بخونمش . بزرگ شدن و تکاملش، شکی که به خودش برای اسکالد شدن داشت و تغییراتی که درش به وجود اومد ، تک تک پا پس کشیدن هاش ، ترس هاش ، نداشتن اعتماد به نفسش ، شک کردن به خودش همه و همه رو میتونم با پوست و استخونم بفهمم و درنهایت اون جایی که خودش هم باورش نمیشد بهش برسه و قدرتی که به دست آورد (جوری که آخرش به گرگ درونش رسید.) همه و همه جذاب بود. 
به طرز عجیب و قشنگی نشون داد که چطور قصه ها میتونن تاثیرشون رو بزارن، به خصوص اگه از زبون آدم درستی و توی شرایط مناسبی بیرون بیان.(نمیتونم نادیده بگیرم که چطور به زیبایی قصه اساطیر وایکینگی رو هم چاشنی داستان کرده بود) 
بعد از سولویگ توجه زیادم به یمت شخصیت هیک( با این که به نظرم اول ترسناک بود اما آخرش باعث شد که عاشقش بشم ) جلب شد. به نظرم پدرانه ترین کارکتر داستان رو داشت. جنگجوی کهنه کار و سربرکر ترسناکی که با کار هاش ، حرفاش و رفتاراش دل خواننده رو میبرد  .
اینم بگم که نویسنده به هیچ وجه در حق بقیه کارکتر ها کم کاری نکرده بود. درسته سولویگ شخصیت اصلی داستان بود اما با همه این ها به آسا و پر ، رائودی و برا (مادرش)، آلریک ، هرالد ، گانگلاک ، حتی مونین به عنوان یه کلاغ و هیلدا یه عنوان یه بز به خوبی پرداخته بود. داستان خیلی جاها تورو میکشوند کنار آتیش وایکینگ ها وسط سخبندون و سرما و دلتو با همبستگی و قصه اساطیرشون گرم میکرد و همزمان هم با دیدن خیانت ها اون هم از نزدیکترین افراد اشک رو به چشمات میاورد. به طرز قشنگی نشون داد که صمیمیترین افراد با چهره زیبا میتونن بدترین دشمنت باشن و گاهی افرادی با ظاهری وحشی میتونن بهترین دوستت بشن و جونشون رو برات وسط بزارن.حتی نشون داد کسی که همیشه به نفع خودش فکر میکنه چطور میتونه به خاطر یه نفر همه چیزو کنار بزار و جونشو فدا کنه. دو جنبه از عشق رو نشون داد ، عشقی که تورو به خیانت میکشونه و عشقی که جونت رو نجات میده. شاید باید از داستان اینطوری کلافه و خسته میشدم اما نشدم از بس که پر از تلخ و شیرینه که تورو به وجد میاره و به هیچ وجه خستت نمیکنه . و سخن پایانی که این داستان قلب منو برای همیشه توی ابکند یخی ، توی قلعه وسط بوران و همراه با داستان های سولویگ و آلریک گیر انداخت.
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.