یادداشت سمی
6 روز پیش
نتیجهی افسانه خسرو و شیرین: تو کز عبرت بدین افسانه مانی چه پنداری مگر افسانه خوانی درین افسانه شرط است اشک راندن گلابی تلخ بر شیرین فشاندن به حکم آنکه آن کمزندگانی چو گل بر باد شد روز جوانی سبکرو چون بت قبچاق بود گمان افتاد خود کافاق من بود همایون پیکری نغز و خردمند فرستاده به من دارای دربند پرندش دِرع و از دِرع آهنینتر قباش از پیرهن تنگ آستینتر سران را گوش بر مالش نهاده مرا در همسری بالش نهاده چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج به ترکی داده رختم را به تارج اگر شد ترکم از خرگه نهانی خدایا ترک زادم را تو دانی و پایان ممنون از بچههای همخوانیمون که من رو با دنیای زیبای شعرها آشنا کردند...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.