یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

هشت کوه
        جز اون دسته از رمان‌های روان و لطیفی بود که مثل استراحت کردن و مسافرت رفتن بین یه عالمه شلوغی می‌مونه. دوست داشتم خوندنش تموم نشه و یه عالمه وقت طول بکشه و در عین حال دلم می‌خواست زودتر بخونمش تا ببینم چی می‌شه. بیشتر اتفاقات داستان در کوه‌های پربرف ایتالیا رخ می‌داد و این سرما و برف و زندگی به دور از شهر منو یاد داستان و فضای «به‌ هوای دزدیدن اسب‌ها» می‌انداخت. واقع‌گرایی داستان نه اون قدر زیاد بود که دلت رو بزنه، نه اون قدر کم بود که حس کنی قرابتی با تجربه‌ی زیسته‌ی انسان در عصر کنونی نداره.
داستان درباره‌ی پسری بود که مادر و پدرش عاشق طبیعت بودن، مادرش عاشق جنگل‌ها و پدرش عاشق کوهستان‌ها و به همین دلیل در یکی از مناطق مرتفع ایتالیا کلبه‌ای گرفته بودند و تابستان‌ها را آن‌جا می‌گذراندند و او با پسری به نام برونو در آن‌جا دوست بود. دوستی‌ای که تا سال‌ها به شکل عجیبی ادامه یافت. رابطه‌ی راوی با پدرش و رابطه‌ی تؤامان‌شان با کوهستان خیلی سحرآمیز. عمیق، تلخ و زیبا بود.
دوست داشتم ما هم می‌تونستیم چنین تجربه‌هایی رو زندگی کنیم. دلم می‌خواست می‌تونستم در کنار کاج‌ها و دریاچه‌های یخ‌زده، در هوای برفی، کنار شومینه نشستن رو تجربه کنم.
      

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.