یادداشت پرستو خلیلی
1402/8/5
"مادامی که انسان خوشبخت است می تواند هر نظمی را تحمل کند: بدبختی بود که عادات کار را برهم زد. وقتی متوجه شدم که چه زود به زود دعوامان میشود و با ناراحتی عصبی به او پیله میکنم، فهمیدم که عشقمان محکوم به زوال است: عشق به عشق بازی بدل شده. با آغازی و پایانی." "رد کردن هرچیزی غیر ممکن است. من داستانی مینویسم. چه طور میتوانی ثابت کنی که حوادث آن هرگز اتفاق نیوفتاده و شخصیت ها واقعی نیستند؟ گوش کن. امروز در محوطه مردی را دیدم که سه پا داشت." "از تو متنفرم. از تو متنفرم انگار که وجود داری." سلام. داستان کتاب از زبان فردی به نام موریس که یک نویسنده است شروع میشود. موریس یک فرد حسود است، که به زندگی سارا و به شوهر سارا حسادت میورزد، درحالی که عاشق او هم هست. روز اولی که شروع به خوندن کتاب کردم، حس کردم این کتاب درباره ی آدم های بیتکلیف هست. فکر میکردم چون شخصیت مونث اصلی داستان اون کارو کرده پس این یعنی بی تکلیفی، پس این یعنی چون تو بیتکلیفی و نمیتونی مثل هر زن دیگه عشق بورزی یعنی بیتکلیفی که اشتباه بود. اشتباه از من بود. پایان رابطه درباره ی بیتکلیفی نیست، درباره ی عشق بود. درباره ی نفرت بود. درباره ی حسودی بود. درباره ی خدا بود. درباره ی زندگی، مرگ، بودن ها و نبودن ها!! با خوندن این داستان حس کردم یک عمر زندگی درون این برگها نوشته شده. یک عمر زندگی که شامل عشق، نفرت، حسادت، خدا، ترس، تنهایی، دعا و مرگ بود. که فقط در چندین برگ نوشته شده ودر چندین روز خوانده شد. آیا در زندگی های ماهم این عواطف و احساسات در طی چند روز کوتاه جا دارند و تمام میشوند؟ آیا عشق تمام میشود؟ عشقی که در این داستان بود یک عشق نیمه و نصفه نبود، یک عشق بینهایت بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.