یادداشت
1403/6/13
مرگ، تمام شدن، پایان هرچیز، نیستی و سیاهی. تصویری که همیشه به دنبال فراموشی آن هستیم و به روی خودمان هم نمیآوریم که همیشه با ما همراه است. چرا آنقدر سخت است؟ چرا آنقدر وحشتناک است؟ جمله اول گویای همه چیز است و تکرار آن نیز سخت و وحشتناک است. ما مرگ را آنگونه میبینیم. ایوان ایلیچ هم مرگ را آنگونه میدید و میخواست از آن فرار کند و نتوانست. هیچکس نمیتواند. اما آیا واقعا چنین است؟ اگر آری، فرزندی که در رحم مادر است و قرار است همانجا هم بماند چرا دست و پا و چشم و بینی و گوش و... دارد؟ اگر قرار است کار در دنیای رحم تمام شود پس این همه شلوغ کاری بخاطر چیست؟ اگر انسان در رحم دنیا تمام میشود فکر و عقل و قلب را میخواهد برای چه؟ حیوانات بدون اینها بهتر زندگی نمیکنند؟ این استعدادهای اضافی برای لباسِ تنگِ دنیا زیادی بزرگ و مزاحم نیستند؟ بدون فکر که مدام سوال میپرسد و طعنه میزند، بدون وجدان و خودآگاهی که مدام محاکمهای بیاثر به پا میکند و بدون... نیازی به سرگرمی و تنوع و مسکّنها و مخدّرها بود؟ بدون مرگ آگاهی ایوان ایلیچ آنقدر زجر میکشید؟ اگر موافق یا مخالف هستید چرا نظر نمیدهید؟ 😊
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.