یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/2
. یکی از بهترین کتب تاریخ شفاهی که تا به حال خوانده ام، حقیقت سمیر است که انتشارات سوره مهر منتشر کرده است. دست مریزاد آقای یعقوب توکلی خرابهنشینی فلسطینیان مصیبت بزرگی بود که دل هر انسانی را به درد میآورد؛ به خصوص وقتی از رادیوهای عربی و اسرائیلی شنیدیم مناخیم بگین، نخست وزیر اسرائیل، در کنست فریاد زد: «میدانم مشکل آوارگان وجود دارد؛ اما من معتقدم این مشکل فقط با نابودی آنها حل خواهد شد.» گوشیهای آمپلیفایر را به گوشم وصل کردند و صداهای وحشتناک را، تا حدی که دستگاه توان داشت بالا بردند. سرم در حال ترکیدن بود و گوشهایم سوت می کشید. بلندم کردند و مرا به دیواری که برق به آنجا وصل بود، مصلوب کردند. فهمیدم میخواهند چه بلایی به سرم بیاورند. تنم از شدت درد میلرزید. مغزم تیر میکشید. مهمتر از همه ارزان بودن روش های شکنجه آنها بود؛ طوری که پس از تشکیل دولت اسرائیل، این کشور جزء اصلی ترین صادرکنندگان روش های شکنجه در دنیا شد. آموزش روش های شکنجه در بازجویی منبع درآمدی بسیار مهم برای اسرائیل به شمار می رفت. با اینکه درآوردن آن لباس یکپارچه سخت بود و مایه شرمندگی، شرم نکردم و لباسم را کاملاً درآوردم. کبودی بدن و زخمهای تازهعفونتکردهام کاملاً پیدا بود. با وجودی که پزشکها انسانهای کمعاطفهتری مینمایند – به خصوص اگر اروپایی باشند- وقتی پزشک سوئیسی آثار شکنجههایم را دید، به شدت گریست و در کاغذش شرح همهچیز را نوشت. گفت: «ما میخواهیم برای شکنجهها از دولت اسرائیل شکایت کنیم.» وضعیت سختی در پیش داشتیم. نشانه آن برکناری رئیس زندان (آلبرت) و روی کار آوردن استال فلد بود. او شخصیت وحشی گونه ای داشت؛ تا آن اندازه که با دست های خودش یک اسیر را کشته بود. ماجرا از این قرار بود که در 1969، اسیری فلسطینی که لباس های او را در زندان اتو می کرد، هنگام کار، از خراب شدن اتوی برقی در اثر استهلاک شکایت می کند. او هم با این ادعا که اسیر نخواسته کارش را انجام دهد، و به عمد اتو را خراب کرده است، آن قدر اتو را بر سرش می کوبد، تا این که اسیر زیر دست او می میرد. پدرم مرد نیرومندی بود و من می دانستم او از درد و رنج من بیمار و فلج شده بود. این دومین فرد از خانواده ام بود که از درد غربت و عذاب من جان می سپرد. به یک باره در غم از دست دادن سناء و پدرم عزادار شدم. با این که چندان احساساتی نیستم، حس می کردم دنیا بر سرم خراب شده است. باید گفت آن قدر که دولت های عربی برای حفظ اسرائیل هزینه کرده اند، خود دولت اسرائیل چنین نکرد. مقاومت شیعی شکل دیگری از مقاومت بود، که به آرامی حرکت میکرد و پیشرویهای گستردهای را در داخل لبنان به ظهور میرساند. اما احزاب قدیمیترِ ناسیونالیست و سوسیالیست سعی داشتند نقش آنها را کمرنگتر جلوه دهند. مهمتر این که مقاومت شیعی به دلیل حضور در عرصههای مخاطرهآمیزتر و عملیاتهای حساستر نظامی، مجبور بود مخفیانه و با نامهای مختلفی وارد عمل شود؛ بنابراین در عرصه رسانهای کمتر فعالیت میکرد. نکته بسیار مهم در روش امام خمینی این بود که حرکت او در منطقه خاورمیانه گسترش پیدا میکرد و بر اساس تحول در اندیشه انسانها پیریزی شده بود، و کاملاً ماندگاری داشت. این ماندگاری بر اساس رضایت خداوند و اعتقاد به توحید و معاد، و مبانی دینی و اعتقادی عمیقی بود، که خود ایشان کاملاً به آنها معتقد، و پیشروتر از همه پیروان خود بود. مهمتر این که این مبانی اعتقادی بر اعتقاد هستیشناسانه و باور عمیق معنوی استوار بود، که در چهارچوب قاعده جدیدی به نام «ولایت» معنی پیدا میکرد. بهانه شتابزدگی یاسر عبدربه، احمد غرایا و محمود عباس ابومازن در تنظیم قرارداد اسلو بسیار جالب بود. آنها میخواستند این قرارداد را به عنوان هدیه روز تولد به شیمون پرز، نخستوزیر اسرائیل، تقدیم کنند! همین خوشآمدگویی به شیمون پرز موجب فراموشی دههزار اسیر فلسطینی دربند شد. در واقع سازمان آزادیبخش فقط به دنبال راضی کردن اسرائیل بود، نه حل مشکلات فلسطین! نکتهای که برایم بسیار مهم بود روحیه پراگماتیک، عملگرا و انعطافپذیر حماس بود. قدرت خارقالعاده در تغییر شکل داشتند، که این ویژگی با شیوه حزبالله بسیار متفاوت بود. حزبالله همواره روندی استوار داشت. همراه با تحکیم اعتقادات خویش عمل میکرد و اینگونه دشمن را به ستوه میآورد؛ طوری که به الگو و معیار راستی، صداقت و مقاومت تبدیل شده بود. مقایسه عملکردها و خصوصیات اخلاقی گروههای فلسطینی با مقاومت لبنان افکار مرا درگیر کرده بود. چهگونه بود که همه گروههای فلسطینی مسیری رو به شکست را طی کردند؟ ناسیونالیستها، سوسیالیستها، مارکسیستها و قومیگرایان همگی در اصلیترین مسأله زندگی خود که آزادسازی فلسطین بود، ناموفق بودند، ولی حزب الله مدام در حال پیشروی بدون انقطاع بود. این موفقیتها میبایست از حقیقت دیگری سرچشمه میگرفت. من به دنبال کشف این پشتوانه معنوی و حقیقت بزرگ بودم؛ حقیقتی که فقط در وجود این بچهها یافت میشد... من که سالهای طولانی با افراد برجستهای بحث و گفتوگو کرده و در جهان عرب هیچ کس از مخالفان اسرائیل به اندازه من تجربه زندان و مقاومت در اسرائیل را نداشت، اکنون در برابر حقیقتی قرار گرفته بودم که میخواستم فقط بشنوم. در دوره جوانیام حتی دکتر فتحی شقاقی که رهبر گروهی برجسته بود، از من میشنید و از تجربههایم استفاده میکرد؛ ولی اینک در 42 سالگی، به این نتیجه رسیده بودم که باید فقط بشنوم؛ بدون هیچ اظهار نظری. من در این کتاب نگرشی متفاوت به دنیا و هستی، چهگونگی ارتباط با دیگران، تواضع و فروتنی، فداکاری و ازخودگذشتگی برای انسانها، گسستگی از دنیا، ارتباط با خداوند، و همه مباحثی که سالهای طولانی در عزلت به آنها فکر کرده بودم، یافتم. البته این پاسخ سوالاتم نبود که در نهجالبلاغه مییافتم، بلکه وجود خودم بود که در گوشه عزلت و تنهایی پیدا میشد. انسی که من به این کتاب گرفته بودم، حکایت از روح حاکم بر شخصیت صاحب آن دارد. نهجالبلاغه کتابی است که برای همه ابعاد انسانی پاسخهای عجیبی دارد؛ پاسخهایی که انسان از هماهنگی آنها در میماند... نهجالبلاغه درک مرا از هستی فراتر برد... آشنایی با امام علی (ع) و نهجالبلاغه مرا به وادی دیگری کشانده بود. نهجالبلاغه روحی زنده و حیاتبخش دارد. گویی با انسان در زمان حال گفتوگو میکند. کاملاً مشخص است که از یک روح بزرگ و یک انسان کامل برگرفته شده است. بعد از کشتار دیریاسین، مناخیم بگین فرمانده این عملیات، در پاسخ به سوال علت کشتار مردم دیریاسین گفت: «ما در این روستا کشتار کردیم، تا در جاهای دیگر مجبور به کشتار نباشیم، و مردم روستاها و شهرها بدانند که پیش از رسیدن ما باید فرار کنند تا کشته نشوند.» این بار به سوی دنیای دیگری رو کرده بودم. دغدغههایم سلاح و سیاست نبود؛ هستیشناسی بود. هستیشناسیای که بتواند پاسخی برای رنجهایم داشته باشد و پیوندی واقعگرایانه بین من و فلسفه حیات آفرینش ایجاد کند. درک درستتری از ارتباط این نگاه هستیشناسانه با زندگی خود، دیگران و نظام طبیعت در من ایجاد شده بود. گرفتار هیچ طمع و ترسی نبودم. سودای مال و منال نداشتم. آرزوی ازدواج و عشق در سرم نبود. دنیای بیرونی من به رغم هیاهوی پیرامون آن در چهاردیواری کوچکی محصور شده بود، و من برای ماندن چارهای جز گشودن دنیای درون خود نداشتم. این گشایش درون، در آن وضعیت حاد، جز با حقیقت ناب فراهم نمیشود. اتفاقاً در این وضعیت خاص است که همه شبهحقیقتها به خوبی نخنما میشوند. برای انسان فقط حلقه واقعی اتصال باقی میماند و همه اوهام و خیالات واهی فرو میریزد. حقیقت ناب عریان میشود و برای انسان چارهای جز دست زدن به دامن حقیقت ناب باقی نمیگذارد. آن موقع من درگیر چنین حقایق نابی بودم که ممکن است برای هرکسی پیش نیاید. ناگهان سدحسن نصرالله از پشت سر من وارد شد. سریع بلند شدم. ابتدا باور نمیکردم. او را در آغوش گرفتم؛ او هم مرا. باورم نمیشد. او را بوسیدم؛ سید هم همینطور. اولین بار بود که او را میدیدم. او بود که زنجیر اسارت مرا شکسته بود. اولین جملهای که به ذهنم رسید، این بود: «خدا را شکر که شما سلامت هستید.» خیلی تشکر کردم. هنوز باورم نمیشد مردی که در کنارم ایستاده است، سیدحسن نصرالله است. دنیای عجیبی است. لحظاتی باورنکردنی و توصیفنشدنی بود. من تا دیشب اسیر دست دشمن غدّار بودم، و امروز در اوج شکوه و افتخار، در کنار یکی از بزرگترین مردان تاریخ لبنان و جهان اسلام در برابر این همه اشتیاق و شادمانی قرار گرفته بودم. وقتی در اتاقم تنها شدم، نگاهی به تختم انداختم. به خود گفتم: «چطور روی تختی به این بزرگی بخوابم؟! مساحت این تخت جای چند اسیر در زندانهای اسرائیل است.» برای اولین بار بعد از سی سال راحت خوابیدم. «گوش کنید دکتر کوهن! شرط میبندم حتی گاوهایتان هم در این شرایط زنده نخواهند ماند. اصلاً همان شرایط مناسب نگهداری گاوها در مزارعتان را برای ما فراهم کنید... هوا... نور... دیدن فضای باز.» اما او پاسخی نداد و رفت. یک بار هیئتی از کنیسه مرکزی برای بازدید به زندان آمد. در حضور مأموران زندان ما را «سگ» خطاب کردند، و در اعتراض ما به این شرایط گفتند: «شما حیوان هستید؛ پس باید مثل حیوانها زندگی کنید.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.