یادداشت مهدیه

مهدیه

1403/3/29

رازی در کوچه ها
        کتاب را هنوز باز نکرده بودم که تمام شد .
تا به خودم آمدم دیدم  قوز کرده ام روی صفحه  آخر کتاب و زل زده ام به کلمات پایانی .
کتاب تمام شد!
این کتاب مزه دارد ؛ مزه ٔ شیر داغ می دهد با بیسکوییت مزه  آبنبات های خروسکی را دارد مزه ٔ بغض هم می‌دهد  از همان بغض هایی که یکهو می چسبد بیخ گلویت و تو نمی گذاری  بترکد تا اشک شود.
صحنه به صحنه کتاب ، من همه ‌جا بودم . می‌نشستم توی خانه عبو و با خودم می گفتم  مادر بودن هم سخت است ، ماهرخ بودن سخت است مثل پدر بودن ،مثل  شمس  بودن. بعد هم دیدم  چطور قلب آدم ها  تلپی می افتد زمین و می شکند بدون اینکه بقیه صدایش را بشنود .
داستانش از آن داستان های بود که انگار  توی صندوقچه زیر پارچه های حریر منتظر مانده  تا یک بچه ٔ فضول سرک بکشد و پیداش کند ، بخواند و  آخر از همه ‌بگذارد گوشه قلبش . این کتاب برای من از آن دست کتاب ها بود که یکدفعه خواندش بس نیست  یک بار دیگر هم باید آن را بخوانم ... دلم برای آدم های توی کتاب  تنگ می شود.


      
9

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.