یادداشت آرزو حسام

        من همیشه دوست داشتم از پاتریک مودیانو بخونم و دوست داشتم اولین کتابی هم که ازش می‌خونم این کتاب باشه، اما شنیده بودم نثرش همه‌پسند نیست و کمی هم سخت‌خوانه؛ برای همین همیشه می‌ترسیدم برم سمتش. خوشحالم که بالاخره ترسم رو گذاشتم کنار و حالا یه نویسنده به نویسنده‌های محبوبم اضافه شده :)))
اول از همه بگم که این کتاب رمان جنایی یا معمایی نیست. نظرات رو که می‌خوندم خیلی‌ها با این تصور از کتاب ناراضی بودن و شکایت از این داشتن که چرا در نهایت گره از معمای داستان باز نشد و چرا شخصیت‌ها در دل داستان گم شدن. چون این کتاب به‌نظر من کاملا روانکاوانه‌ست، داره داستان مردی رو روایت می‌کنه که در کودکی ترومایی رو از سر گذرونده و حافظه‌ش با پاک کردن اون قسمت از زندگیش سعی کرده با اون تروما مقابله کنه. حالا بعد از گذشت شصت سال با یک ماجرای اتفاقی، مرد سعی می‌کنه اون برش از زندگی رو دوباره به یاد بیاره و یک‌بار برای همیشه “باهاش روبه‌رو شه”. تموم شخصیت‌هایی که در این بین میان و می‌رن و تمام معماهایی که مطرح می‌شه حاشیه‌های کم‌اهمیت اما جالبی هستن در خدمت این هدف، که برای نویسنده مقصود اصلی نبوده و برای شما هم نباید باشه :)))
داستان، سیر خطی و مشخصی نداره و ما بین سه زمان، یعنی پنج‌سالگی، بیست سالگی و حدودا شصت سالگی ژان درگان جابه‌جا می‌شیم. نویسنده از یه جایی به بعد مدام بین این سه نقطه زمانی در رفت و آمده و این ممکنه یه‌کم گیج‌کننده باشه، اما می‌شه فهمیدش و می‌شه ازش لذت برد.
پ.ن: حتما این کتاب رو با ترجمه بی‌نقص نشر ماهی بخونید.
▫️به هنگام فاجعه یا اندوه، تنها راه نجات جست‌‌و‌جوی نقطه‌ای ثابت است که با چنگ زدن به آن تعادلتان را حفظ کنید و از لبه‌ی پرتگاه سقوط نکنید. تنه‌ی یک درخت، گلبرگ‌های یک گل؛ گویی خودتان را به یک قایق نجات می‌آویزید.
▫️خاطرات کودکی اغلب جزئیات کوچکی هستند که از ناکجا سر برمی‌‌آورند.
▫️درگان هیچ‌وقت نفهمیده بود چرا بعضی‌ از نویسنده‌ها شخصی را که برایشان مهم است داخل رمان می‌گنجانند. به عبور از یک آینه می‌ماند؛ یک‌بار که شخص مورد نظر به داخل رمان می‌خزد، برای همیشه از دست می‌رود، انگار هرگز وجود خارجی نداشته است. این‌گونه او را به نیستی می‌کشانی…
▫️به این نتیجه رسیده بود که خیلی کم پیش می‌آید آدم کسی را که دلش می‌خواهد در خیابان ملاقات کند. دو یا سه‌بار در طول یک زندگی؟
▫️برای آمدن نزد تو، چه راه عجیبی را باید در پیش می‌گرفتم.
▫️چرا آدم‌هایی که بود و نبودشان برایتان فرقی ندارد، آدم‌هایی که یک‌بار با آن‌ها رو به رو می‌شوید و دیگر هیچ‌وقت نمی‌بینیدشان، پشت پرده نقشی چنین سرنوشت‌ساز در زندگی‌تان بازی می‌کنند؟
▫️ما جزئیاتی از زندگی‌مان را که آزارمان می‌دهند یا بیش‌ از حد دردناک هستند بالاخره فراموش می‌کنیم.
▫️اغلب خیلی دیر متوجه بخشی از زندگی‌مان می‌شویم که آشنایی از ما پنهانش کرده. اما آیا واقعا این آشنا قصد پنهان کردن این بخش را داشته؟ شاید فراموشش کرده یا این‌که با گذشت زمان دیگر به آن فکر نمی‌کند. شاید هم، خیلی ساده، کلمه‌ای برای توضیح آن پیدا نمی‌کند.
▫️اما زن فقط سرش را به‌آرامی تکان داد، جوری که انگار می‌خواهد افکار بد را از سر دور کند، شاید هم خاطرات بد را.
▫️زن ترجیح می‌داد با او از زمان حال صحبت کند، و درگان هم خیلی خوب این را درک می‌کرد.
▫️باید باور کرد که بچه‌ها هرگز از خودشان چیزی نمی‌پرسند.
▫️لازم نبود چشم‌ها را ببندد تا این‌ها یادش بیاید.
▫️درگان جرئت ورود به خانه را نداشت. ترجیح می‌داد این خانه برایش خاطره‌ای دوردست باقی بماند، یکی‌از آن مکان‌های آشنا که گاهی خوابش را می‌دید.
یک خاطره‌ی دیگر، بدون این‌که تلاشی برای یادآوری آن بکند، واضح و دقیق به یادش آمد، مثل شعرها و آهنگ‌هایی که در کودکی می‌آموزیم و تمام عمر می‌توانیم آن‌ها را از بر بخوانیم، بی‌آن‌که معنایشان را بفهمیم.
▫️درگان عادت داشت بحث را عوض کند تا از خودش چیزی نگوید. شگردش این بود که سوال را با سوال جواب دهد.
▫️چند وقت آن‌جا مانده بودند؟ ماه‌ها؟ سال‌ها؟ شاید هم مثل خواب‌هایی که خیال می‌کنید چه‌قدر طولانی‌اند و وقتی یکباره از خواب می‌پرید، می‌فهمید که چند ثانیه بیش‌تر طول نکشیده‌اند؟
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.