یادداشت مصطفا جواهری
1401/1/25
3.2
15
این یادداشتم برای قفسۀ جام جم است: آشفته و خسته! انگار، از جنگ برگشته بودم... محسن چاوشی قطعهای دارد به اسم همسایه که ترانهاش را-مثل اغلب کارهای ماندگار چاوشی- حسین صفا گفته است. اولین باری که چشمم به نام کتاب جدید مجید قیصری افتاد، ناخودآگاه یاد همین قطعه افتادم. آنجاییاش که میگوید: «تهران که دریا نداره...». کتاب «ساحل تهران» مجید قیصری، متشکل از پنج داستان است که کنار همدیگر نشستهاند. پنج داستانی که در ظاهر، با همدیگر بیارتباطند؛ اما جهانبینی نویسنده، در این پنج داستان زنده است و نفس میکشد: جنگ و خراشِ التیامناپذیری که تا سالها باقی میماند... روی تنِ شهر و آدمهایش. قصههای ساحل تهران همان کاری را با آدم میکند که آن یکدانه و همیشهیکدانه چکِ پدرها در گوش فرزندشان. همان سیلیای که سوتش تا سالها در گوش پسرک نوجوان باقی میماند. قصههای ساحل تهران یقۀ شما را میگیرد و میکوباند پای دیوار و یک سیلیِ آبدار نثارتان میکند تا هوش از سرتان بپرد. که یادتان باشد جنگی که تمام شده، قهرمانهایی داشته که نباید تمام شوند. قهرمانهایی که از جنگ برگشتهاند؛ خسته و آشفته اما این خستگی و آشفتگی هنوز هم همراهشان است. خستگی و آشفتگیای که میراث فرزندانشان و فرزندانِ فرزندانشان میشود. فرزندانی که در شهرهایی زندگی میکنند که در بینِ خشکسالیِ خاکستریِ کارخانههای سیمانسازی، باید به دنبال ساحلی باشند که نیست. که از ساحل نه کشتیهایش سرنشینِ قهرمان دارند و نه مرغانِ دریاییاش شور و شوقِ پیدا کردنِ طعمه. «ساحلِ تهرانِ» مجید قیصری، ساحلِ «تهرانِ» نویسنده است. تهرانی که مجید قیصری می¬بیند و ما نمی¬بینیم. باید ببینیم ولی بهقدری خودمان را درگیر کردهایم که نه ساحلش را میبینیم، نه مرغانِ دریایی ساحلش را و نه قهرمانانِ جنگیاش را که سالهاست در آرزوی زدن به دریایی هستند که مواج باشد و خروشان. توگویی که رکود برکهها، خمودشان کرده است... برای معرفی کتاب، یک سوال حتما باید جواب داده شود. بالاخره این کتاب را بخوانیم یا نه؟ بله! این روزهایی که به اواخر اسفند و تعطیلات عید نوروز نزدیک میشویم و لیستِ کتابهای آمادۀ خریدهشدن برای نوروز تکمیل میشود، «ساحل تهران»ِ مجید قیصری میتواند گزینۀ بسیار خوبی باشد برای مطالعۀ پیش از ظهرِ روزهای تعطیل هنگامی که پنجرۀ تراس را نیمهباز گذاشتهاید و پردۀ تورِ سفیدرنگ حرکت ملایمی دارد و بخارِ چایِ تازهدمِ لیوانتان بلند شده است و چاوشی میخواند که : «هرجا پیات رفته بودم، دلتنگ برگشته بودم! آشفته و خسته انگار، از جنگ برگشته بودم...»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.