یادداشت سارا حسینی

جایی که خیابان ها نام داشت
        حیات، دختری سیزده ساله در کرانهٔ باختری است که همراه خانواده‌اش در بیت لحم زندگی می‌کند‌. او و هرکدام از اعضای خانواده‌اش، یک‌جوری زخم‌خوردهٔ اسرائیلند. خود حیات، زخمی یادگاری از اسرائیلی‌ها به صورت دارد؛ زمین‌های کشاورزی پدر حیات را بولدوزرهای اسرائیلی نابود کرده‌اند و  حالا پدر حیات با افسردگی، دست و پنجه نرم می‌کند؛ بی‌بی زینب، مادربزرگ حیات هم خانهٔ زیبایش را در تپه‌های قدس در ماجرای اخراج هزاران فلسطینی در سال ۱۹۴۸ از دست داده است. پس از این اخراج، بی‌بی و خانواده‌اش تا سالهای سال به امید آن که قرار است روزی دوباره به قدس برگردند، در اردوگاه آوارگان زندگی می‌کنند و مادر حیات  هم در همان اردوگاه متولد می‌شود. بی‌بی‌زینب سالهاست که قدس را ندیده و رویایش این است که در خاک قدس بمیرد؛ همین رویا حیات را وامی‌دارد که دست به  کار عجیب و خطرناکی بزند...
این کتاب تا حد خوبی توانسته بود زندگی روزمرهٔ اهالی کرانهٔ باختری را نشان دهد؛ این که هیولای اشغالگری چه به روزگارشان آورده و آن‌ها چگونه با ظلمت آن دست و پنجه نرم می‌کنند. فکرش هم دشوار است در وطنت برای بیرون آمدن از خانه، رفتن به محله و شهری دیگر و برای کار کردن و کار پیدا کردن، نیازمند مجوز  اسرائیلی‌ها باشی؛ این که در خاک فلسطین باشی و سالها گذشته باشد و تو اجازه نداشته باشی قدس را ببینی؛  این که رویایت از همان کودکی، بیرون آمدن از جهنمی باشد که اسرائیلی‌ها برایت درست کرده‌اند؛ این که اسرائیلی‌ها خانهٔ امید و آرزویت را از چنگت درآورده باشند یا از روی زمین کشاورزی‌ای که سالها برایش زحمت کشیدی، بولدوزر بگذرانند؛ این که فرقی نمی‌کند چند ساله‌ای، به هر حال اسرائیلی‌ها یک جوری  زهرشان را  به تو ریخته‌اند؛ مثلاً آن که والدینت کشته‌اند یا آن‌ها را زندانی کرده‌اند یا یادگاری خونینی بر بدن خودت به‌جا گذاشته‌اند یا ..‌.؛ این که برای زندگی کردن، مجبور می‌شوی دائم خفت بکشی؛ این که هر لحظهٔ زندگی برایت می‌شود مقاومت، مقاومت در برابر تفرعون آدم‌های جهنمی  به امید آن که روزی، دنیا بفهمد که تو و هم‌وطنانت فقط می‌خواستید مثل ملتی آزاد زندگی کنید، یعنی ملتی که عزت و احترام دارد و از بدیهی‌ترین حقوق انسانی و اجتماعی‌اش محروم  نمی‌شود. 


      
11

12

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.