پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند...
پدرم تازه از کرونا از دستمان رفته بود. یک شب آمدم این کتاب را برای بچهها بخوانم متن مرا غافلگیر کرد. خواندن کتاب نصفه ماند ولی اشک ها هیچ وقت تمام نمی شود. آدم باورش نمی شود ممکن است دیدن عزیزانش روزی برایش یک آرزوی دست نیافتنی شود...