یادداشت هانیه
1400/6/14
از عشق و شیاطین دیگر از آن دست کتابها نیست که بتواند در ذهن شخصیت مستقلی از خود بسازد و برای همیشه در خاطر جا خوش کند، لااقل برای من این گونه نیست. از هر لحاظ در مقایسه با برادرش، صد سال تنهایی، کم میآورد. چند سر و گردن کوتاهتر، نه در شخصیتپردازی، نه در فضاسازی و نه در جذب خواننده به گرد پای صد سال تنهایی هم نمیرسد ولی ویژگیای دارد که از گودال فراموشی نجاتش میدهد؛ دیالوگ! تقابل بین اشخاص و افکار نقطهی طلایی این کتاب است هرچند شاید از جهاتی نقطه ضعفش هم به شمار بیاید. آمریکای لاتین جهانِ جادو ست و از عشق و شیاطین دیگر راوی داستان جادویی سیروا ماریای 10-12 ساله که در غفلت پدر نجیبزاده و مادر عجیب و غریبش بین کنیزهای آفریقایی زندگی میکند و آن قدر غرق فرهنگ سیاهپوستان میشود که هویت اصلی خود را به کلی از یاد میبرد. گابریل گارسیا مارکز در مقدمهی کتاب ادعا میکند داستان سیروا ماریا یک افسانهی محلی ست که در کودکی از مادربزرگش آن را شنیده و سالها بعد وقتی به عنوان روزنامهنگاری جوان در حفاری مقبرههای معبد سانتاکلارا حضور یافته، از شاهدان عینی نبش قبر دختری بوده که پس از دویست سال موهای مسیرنگ باطراوتش هنوز به جمجمه متصل مانده بوده. اما ماریانا سولانت، نویسندهی کتاب «گارسیا مارکز برای تازهکاران»، میگوید که داستان از عشق و شیاطین دیگر تماما ساختهی خیالات مارکز است. فکر میکنم در هم تنیدگی فرهنگ آمریکای لاتین با افسانهها، اسطورهها، خرافات و مسائل دینی-سنتی تا حد زیادی روحیات مردم آسیا و آمریکای لاتین را به هم نزدیک کرده. شخصا با مطالعهی ادبیات کوبا یا اسپانیا به مراتب حس بهتری دارم تا روسیه و انگلیس. بهنظر میرسد همین قرابت موجب دلنشینی چنین قصههایی میشود؛ چیزی شبیه به قصههای مادربزرگهای ایرانی. -قابله گفت: «دختر است، ولی زنده نخواهد ماند.» مارکی گفت: «اگر خدا به او زندگی و سلامتی ارزانی دارد، روسپی میشود.» از عشق و شیاطین دیگر نشان میدهد که عشق چه طور مثل گردباد میآید، همه چیز را میبلعد، به هر قاعدهای دهن کجی میکند و به هر پدیده هویت جدیدی میبخشد. این هراس را به جانمان میاندازد که اگر همهی باورهامان پوچ و توخالی باشند چه؟ - او گفت: «افکار متعلق به هیچکس نیست.» سپس تعدادی دایرههای تو در تو رسم کرد و انگشتش را در مسیر هوا قرار داد و اظهار داشت: «افکار مثل فرشتهها در جایی از فضا معلق هستند.» خواندنش را خالی از لطف نمیدانم. از این جادو لذت ببرید! -آهی کشید و گفت: «ما خیلی دور شدهایم.» دلورا: «از چه؟» اسقف گفت: «از خودمان. به نظرت این عادلانه است که انسان پس از یک سال دریابد که بی کس است؟» و به خاطر فقدان پاسخ یاد وطنش افتاد: «تنها با مرور این فکر که امشب کسی در اسپانیا خوابیده است، مالامال از هراس میشوم.» دلورا: « ما که نمیتوانیم در گردش زمین دست ببریم.» اسقف: «ولی میتوانستیم آن را نادیده انگاریم و در زیرش رنج نکشیم. گالیله فکرش بر احساسش میچربید.»
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.