یادداشت محمدقائم خانی
1402/3/2
3.4
6
. «خونمردگی» کتابی نیست که تو را به دهۀ شصت ببرد و دلزدهات بکند. صفحههای رنگارنگش دستانت را میگیرد و تو را در شهر و نخلستان میچرخاند، بیآنکه حوصلهات سر برود یا به نگاهی گذرا و توریستی بسنده کنی. «خونمردگی» تو را درگیر، پابند خوزستان و سردرگمی مردمش میکند که کشور همسایه، آن را استان نوزدهمش میخواند. زبان جذاب داستان برای فارسیزبانان قابل فهم است و درعینحال، حالوهوای جنوب را زنده میکند. نویسنده با چنان تبحری از کلمهها استفاده نموده که نهتنها خواننده فاصلهای بین خود و شخصیتها احساس نمیکند، بلکه به صمیمیترین حالت ممکن به دردها و خواستههاشان گوش فرامیدهد. «خونمردگی» دربارۀ آینده است؛ آیندهای که زیر ابرهای سیاه انفجار بمب، تار شده و هیچکس هم تصوری از بعدش ندارد. دربارۀ پسری است که میخواهد آیندهاش را نجات بدهد و از طریق ارث پدری، روزهای خوشی برای خودش بسازد. پسر، رفتن از ایران را برمیگزیند تا گلولهها دنبالش نکنند و ثروتش را نگیرند ولی جنگ، سختجانتر و صبورتر از این حرفهاست. دامش را همهجا گسترده و بر جان و مال همهکس چشم طمع دوخته است. پسر درحالیکه پشت کرده و هوای فرار دارد، با سر به معرکه کشیده میشود و در برابر خود، هیولای قتل و غارت را عربدهکش و بیرحم میبیند. «خونمردگی» تا اینجای کار، عالی است. نیمی از کار را به بهترین نحو پیش رفته است. زبان با قدرت در صفحههای ابتدایی پیش میرود و شخصیتها با سرعت مناسب وارد صحنهها میشوند. تعلیق، حفظ میشود تا نگرانی نسبت به آینده، از شخصیت اصلی تا خواننده، کش پیدا کند. نیروهای متخاصم، مدام نیرومندتر میشوند و موقعیت عمل را برای شخصیت تنگتر میکنند. وقت آن رسیده که در پیرنگ رمان، دری تازه باز شود و مخاطب با کشفی عمیقتر، همچنین با چالشهای جدیتری وارد نیمۀ دوم شود، اما در کمال ناباوری این اتفاق نمیافتد. رمان بهجای کاویدن بیشتر همان موقعیت و سختگرفتن بر شخصیتها برای رسیدن به هدف، دهۀ شصت و جنگ مهیبش را رها میکند و پا به دهۀ هفتاد سرگردانی میگذارد. داستان، رها میشود و تا نزدیکِ گرهگشایی، تنها و تنها به آه و ناله میگذرد. سوگ و مرثیۀ دختر در فراق پسر، تمام سطور صفحهها و دهان شخصیتها را پر میکند. هرچند زبان هنوز هم جذاب و رنگین است، اما چون تکهای از داستان کناری میافتد که مثلاً نگینی باشد برای حلقهای که گم شده است. نیمۀ دوم «خونمردگی»، چه در سوگ دهۀ هفتاد و چه در شناخت ظاهری دهۀ نود، فرار نویسنده از موقعیت بکر دهۀ شصت است. گویی موقعیت نبرد، چنان عرصه را بر شخصیتها تنگ کرده که خود نویسنده هم طاقت از کف داده و از ادامۀ ژرفکاوی زندگی زیر گلوله و بمباران، شانه خالی کرده است. نویسنده در نیمۀ دوم کتاب از موقعیت و شخصیتهایی که خودش آفریده فرار میکند اما موفق نمیشود. جنگِ سختجان و صبور، نویسنده را تا دهۀ نود دنبال میکند تا بالأخره انتقامش را از عشقی که در دهۀ شصت کاشته بگیرد، اما این گریز سودی برای نویسنده ندارد؛ چون منفعلانه است و نسبتی با گذشته برقرار نمیکند. پیرنگ، تکهپاره است و هر بخشی از آن، مخاطب را به سویی میکشاند. مخاطب از نیمۀ دوم کتاب، سرگردان دهههای هفتاد و نود میشود، بیآنکه دلیلی برای این سرگردانی داشته باشد یا حداقل معنایی در این جستجو بیابد. او صرفاً مجبور است فرار نویسنده را در نیمۀ دوم رمان دنبال کند و آخرسر هم در خلأ پاسخ به سؤالهایی که در دهۀ شصت پشت در خانههای خوزستانیها جا مانده، به پایان مثلاً آگاهیبخش و بیمزۀ رمان فکر کند و حسرت ازدسترفتن داستانی پرکشش و جذاب را بخورد. بالأخره «خونمردگی» است و دلزدگی. و حسرت، کمترین نصیبی است که ممکن است گیرِ صاحب زخمهای پر از خونمردگی بیاید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.