یادداشت محمدامین اکبری
1400/11/27
به نام او زندهباد داستایفسکی! آخرین عبارت از آخرین رمانِ منتشر شدة فیودور داستایفسکی این است: «زندهباد کارامازُف!» و حالا برایِ تکریمش و به مناسبتِ اینکه آخرین رمانش را برای اولینبار و به عنوان آخرین شاهکاری که باید از او میخواندم تا کهکشان داستایفسکیخوانیم تکمیل شود، خواندم. با شور و شعف هرچه تمام میگویم: «زندهباد داستایفسکی!» زندهباد نویسنده بزرگی که اگر نبود نه تنها بسیاری از رمانهای ماندگار ادبیات، بلکه بسیاری از شخصیتهای ادبی که به ظاهر خیالیاند ولی در اصل موجودیت دارند و مانا خواهند ماند، نیز نبودند و چه تاسفآور میبود اگر راسکلنیکف، سونیا، پرنس میشیکین، راگوژین، اسماردیاکف، ایوان کارامازُف و تعدادی دیگر از ستارگان کهکشان داستایفسکی خلق نمیشدند و در میان ما نفس نمیکشیدند. به نظر بنده دو نوع داستان داریم، یک داستانهای روایتمحور و دیگری داستانهای شخصیتمحور. برای نویسندگان دسته اول، داستان و بستر روایی ،اهمیت بسیار بالایی دارد چنین نویسندگانی روایت و گرههای روایی را طراحی میکنند و شخصیتها را در دل این روایت قرار میدهند. اغلب نویسندهها چنین تکنیکی استفاده میکنند به عبارتی آنها افراد عادی را در بستری غیرعادی قرار میدهند. در این شیوه هرنویسنده به فراخور استعدادش موفق است به نظر من لف تالستوی استاد و سرآمد نویسندگان این شیوه است و به قولی مو لای درز داستانها و منطق روایاش نمیرود. در مقابل، نویسندگانی هستند که شخصیتپردازی را بر روایت ارجح میدانند من به شخصه نویسندگان کمی را میشناسم که به این شیوه قلم زده و میزنند. چنین کسانی شخصیتهای غیرعادی را در بستری عادی قرار میدهند و این افراد غیرعادی موتور محرکه داستانهایشان هستند، اگر افرادی پیدا شوند و با من اختلاف نظر داشته باشند و نپذیرند که تالستوی سرآمد نویسندگان دسته اول است ولی مطمئنا در اینکه فیودور داستایفسکی بزرگ و به نوعی پادشاه بلامنازع شیوه دوم است با من همنظر هستند. و اصلا به همینخاطر است که بسیاری از منتقدان ادبی ایرادات اساسی و غالبا بهجایی بر رمانهای داستایفسکی و خط رواییاش میگیرند داستایفسکی حتی در شاهکارهایش هم در بعضی مواقع بسیار سهلانگارانه عمل میکند ولی در عین حال چنان شخصیتهای جذاب و بیبدیلی خلق میکند که بسیاری از مخاطبان یا آن خللها را نمیبینند و یا به راحتی از کنار آنها میگذرند و این است جادوی داستایفسکی. و دیگر اینکه به همین دلیل است که ادبا و نویسندگان بزرگ طرفِ تالستوی را میگیرند و فیلسوفان و روانشناسان شاخص جانبِ داستایفسکی را. و اما من که به فرم علاقمندم (و در گوشی به شما میگویم جزو گروه اولم) اگر بخواهم از میان آثار داستایفسکی اثری را به عنوان بهترین اثر انتخاب کنم مطمئناً جنایت و مکافات را انتخاب میکنم، به این دلیل که این رمان در عین اینکه یکی از شاهکارهای اوست ساختمندترین آنها نیز هست تا پیش از خواندن برادران کارامازُف هم انتخابم همین بود ولی گمان میکردم ممکن است بعد از خواندن آن نظرم تغییر کند ولی چنین نشد باز هم جنایت و مکافات انتخاب من است. ولی باید بگویم که اگر از من بخواهند داستایفسکیوارترین رمان داستایفسکی را انتخاب کنم، مطمئنا این کتاب برادران کارامازُف خواهد بود. این رمان به نوعی کمال شیوه این نویسنده بزرگ است و به خوبی تمام جنبههای کارنامه هنری او را نشان میدهد هم امتیازاتی که برای او برمیشمرند و هم نقایصش را. به عنوان مثال از لحاظ روایی صد صفحه این رمان به راحتی قابل حذف است و خللی به داستان وارد نمیکند (هرچند خیلیها خصوصاً عشاق سینهچاک فلسفه و روان شناسی این نظر را برنمیتابند) ولی با این حال این رمان فرازهایی دارد که به نظر من هیچکس به غیر از داستایفسکی توانایی نوشتن آنها را ندارد و اصلاً ورای استعداد هر نویسندهایست مثلا فصل مفتشِ اعظم و فصل دیدار ایوان با شیطان. به هر رو اگر داستایفسکیبازید و برادران کارامازُف را نخواندهاید بدانید که خودتان را از خواندن مهمترین اثرش محروم کردهاید. البته من یک دلیل داشتم برای نخواندن و آن اینکه ترجمه خوبی از آن در بازار نبود، ترجمه صالح حسینی که اصلا خوب نیست و ترجمه احد علیقلیان نیز به مانند اغلب کارهایش بیروح و مکانیکی بود و من نخواندم نخواندم تا اینکه ترجمه اصغر رستگار بیرون آمد و واقعا چقدر خوب که اینقدر صبر کردم چرا که ترجمه رستگار با فاصله بعیدی بهتر از آن دو است. امتیاز دیگری که ترجمه رستگار –علاوه بر نثر بسیار خواندنیاش- دارد. پانوشتهای آن است. رستگار که خود کتاب مقدس را پیش از این ترجمه کردهاست، تمام ارجاعات متن به کتاب مقدس و همچنین اطلاعات تکمیلی دیگر را در قالب پانوشت در انتهای هر فصل آورده است. این ترجمه اینقدر خوب است که اگر پیش از این برادران کارامازُف را با ترجمه دیگری خواندهاید پیشنهاد میکنم اینیکی را نیز بخوانید. تنها خردهای که بر این ترجمه میتوان گرفت افراط رستگار در اعرابگذاریها و برخی ابداعات نهچندان مناسبش در زمینه رسمالخط است و دیگر هیچ. در آخر اینکه برای مقایسه بخشی از فصل «مفتش اعظم» را با این سه ترجمه در انتهای این یادداشت آوردهام: «"انصاف بده حق به جانب که بود- تو یا آنکه از تو پرسش کرد؟ نخستین پرسش را به یاد بیاور، مفاد آن -هرچند نه عین واژهها- چنین بود: "تو به دنیا میروی، و با دست تهی میروی، با وعدة آزادی، که انسانها در سادگی و تمرّد ذاتیشان حتی نمیتوانند به آن پی ببرند، از آن میترسند و وحشت میکنند –چون تاکنون برای انسان و جامعة انسانی هیچچیز تحملناپذیرتر از آزادی نبوده است. اما این سنگها را در بیابان ترکخورده و بیحاصل میبینی؟ آنها را به نان بدل کن و آدمیان چون گلّه، سپاسگزار و فرمانبردار، سر در پی تو خواهند گذاشت، هرچند تا ابد میلرزند که مبادا دست خود را پس بکشی و نانت را از آنان دریغ کنی"» ترجمه صالح حسینی «"خودت قضاوت کن حق با که بود: تو یا کسی که آنگاه از تو پرسید؟ پرسش نخست را به یاد بیاور؛ معنایش، هرچند نه عین کلماتش، این بود: «میخواهی به دنیا بروی، و داری تهیدست میروی، با وعدهی آزادی که آنها به سبب سادگی و بیقانونی ذاتیشان نمیتوانند حتی درکش کنند، از آن در هول و هراسند –چون برای انسان و جامعهی انسانی هرگز چیزی تحملناپذیرتر از آزادی نبوده است! اما آیا این سنگها را در این بیابان لخت تفته میبینی؟ آنها را به نان مبدل کن و انسانها همچون گوسفند از پی تو خواهند دوید، سپاسگزار و فرمانبردار، گرچه تا ابد لرزان که مبادا دستت را پس بکشی و نان تو دیر به آنان نرسد.» ترجمه احد علیقلیان «"خودت کلاهت را قاضی کن ببین حق با تو بوده یا با آن روحی که میخواست وسوسهاَت کند. وسوسهیِ اول را یادت بیار، عینِ جملهاَش را نمیگویم، مفهومش را میگویم: وسوسهیِ اول را یادت بیار، عینِ جملهاَش را نمیگویم، مفهومش را میگویم: وسوسهگر به تو میگوید: "تو میخواهی بروی سراغِ اهل دنیا ولی با دستِ خالی، با یک وعدهیِ گنگ و مبهم، با وعدهیِ آزادی، وعدهیی که آدمها چون نادانند، چون ذاتاً مسئولیتپذیر نیستند، نمیتوانند درست درکش کنند چون وعدهیی است که آدمها را به وحشت میاندازد و مرعوب میکند؛ چون برایِ بشر و جامعهیِ بشری هیچچیز طاقتفرساتر از آزادی نیست!"وسوسهگر به تو میگوید: "این سنگها را در این بیابانِ برهوت ببین. اینها را تبدیل کن به نان، آنوقت میبینی که بشریت، عینِ یک گلهیِ حقشناس و مطیع، دنبالت افتاده، ولو این که دائم بترسند از این که دستت را پس بکشی و دیگر نانی تویِ دامنشان نگذاری."» ترجمه اصغر رستگار
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.