یادداشت زینب محمدقلی‌زاد

رنج کشیدگان و خوارشدگان
        تمام‌ شد. صفحه‌ی ۴۸۰ را که خواندم کتاب را بستم و چپاندمش زیر بالش. لحاف را کشیدم روی سرم. خیلی زود نفس کم آوردم اما نمی‌خواستم به این زودی‌ها از آن زیر سر بیرون بیاورم. #رنج_کشیدگان_و_خوارشدگان  زیر سرم بود و می‌خواستم هم نمی‌توانستم گریه نکنم. اشکم جاری بود و مدام زیر لب می‌گفتم:
" نباید اینطور می‌شد، دیدی ناتاشا دیدی گفتم رنج لزوما ضامن آینده نیست، دیدی دختر ساده‌دلم که بعضی‌ها فقط به دنیا آمده‌اند که رنجور کنند و بمیرند بی‌آنکه رنجی دیده باشند اما دوست زیباروی من حالا که این آدم‌ها هم کنار ما نفس می‌کشند حداقل خودمان که نباید رنج به خودمان تحمیل کنیم، حسابی کفرم را درآوردی اما شماتت نمی‌کنم چرا که لایق شماتت نیستی..."
دلم می‌خواست دستم به تک تک شخصیت‌ها می‌رسید و هر چه لایقش بودند را بارشان می‌کردم. دلم می‌خواست داستایفسکی دل‌نازک و بی‌تعارف را یک گوشه گیر می‌آوردم و بعد از آن که حسابی گریه کردم و قلبم سبک شد دستانش را غرق در بوسه می‌کردم که اینقدر خوب آدم‌ها را دیده و به تصویر کشیده‌شان. این چینش کلمات کار هرکسی نیست. به او می‌گفتم که تا ابد دعای خیر کسانی که به ندرت به چشم جهان می‌‌آیند را به جان خریده‌ای و خانه‌ی آخرتت آباد مرد. به او می‌گفتم که با وجود آنکه مشتتان جایی در اواسط داستان برایم باز شده بود اما من کتابتان را نه از برای پیرنگ و تعلیق که برای توصیف‌ها و آدم‌شناسی‌اش دست گرفتم و حالا هم غرق در شعف و بغضم، این کار فقط از دست شما برمی‌آید و بس استاد بزرگ، آسمان هم شاهد حرف‌های من است که در نیمه‌ی بهمن چون اردیبهشت می‌بارد...
پ‌ن: یادداشت برای چند روز قبل است.
      
1

24

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.