یادداشت رعنا حشمتی

ماهی طلا
        از آن کتاب‌هایی بود که خودش مرا پیدا کرد و مجبورم کرد بخرمش. توی خیابون بودم و کتابی که توی کیفم بود تموم شده بود. به همین بهانه به اولین کتابفروشی‌ای که دیدم رفتم، تا اگر چیزی چشمم رو گرفت بخرم، تا برای برگشتن به خونه کتابی داشته باشم.
راستش رو بخواید، در لحظه آخری که داشتم از مغازه خارج می‌شدم، یهو رنگ سبز عطف کتاب چشمم رو گرفت. از توی قفسه درش آوردم، نگاهش کردم. به چشم‌های دخترک روی جلد نگاه کردم و واقعا بدون هیچ اطلاع دیگه‌ای از کتاب و نویسنده و مترجم و پشت جلد و همه چی؛ خریدمش، و شروعش کردم و تا به خونه برسم، ۵۰ صفحه‌ای خونده بودم...
و به همهٔ این دلایل و نخ نامرئی‌ای که من رو بهش وصل کرد، مسائلی چنین شخصی، اینطور نیست که بتونم به همه بگم بخوننش. اما برای من، از کتاب‌هایی بود که گرچه حتما بعد از مدتی همه جزئیاتش رو فراموش می‌کنم، احساسی رو درم به وجود آورد، یا شاید بهتر باشه بگم زنده کرد، که فراموش کردنی نیست. و با اینکه اتفاقات زیاد و عجیبی می‌افته، لیلا (راوی داستان) انگار کسیه که کنارتون روی یک پله نشسته و با یک صدای آروم، حتی بدون هیچ پستی‌بلندی‌ای، داستان زندگیش رو براتون تعریف می‌کنه.

«آن‌ها با هم می‌جنگند، کسانی زخمی می‌شوند، کسانی می‌میرند. زن‌ها می‌گریند. بچه‌هايی ناپدید می‌شوند. همین، واقعیت چنین است از دست ما چه کاری ساخته است؟ »
      

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.