یادداشت محمدقائم خانی

                خانم دلوی شخصیت محوری رمانِ نگاشته شده توسط ویرجینیا وولف نیست، چرا که در آن صورت خود به دام همان چیزی می‌افتاد که می‌خواست به جنگش برود. آن ناشناخته جاری در روایت که با سریان در زمان و به هم ریختن ساختار مردانه روایت، سعی در سست کردن ساختار مردانه جامعه دارد، داستان کتاب را می‌سازد. ساختارها که هرچیز را با تعریف کردنش به خدمت خویش در می‌آورند، مورد هجمه قرار می‌گیرند تا شاید مجالی برای نمایش واقعیت به گونه‌ای دیگر فراهم شود. همان‌طور که نویسنده اشاره کرده، رمان با قرار دادن غاری پشت سر هر فرد و نقب زدن به غارها در نقطه‌ اکنون، ساخته شده است. ما هم فقط زمانی که لحظه دقیقِ نقب زدن به غار هر شخصیت را پیدا کنیم، موفق به «کشف متن» می‌شویم.

آیا کلاریسا می‌تواند نحوه‌ای از بودنِ انسان جدید را بنمایاند؟ اصلاً نویسنده چنین قصدی داشته؟ یا کلاریسا قرار است حاملِ «آن چیزِ مشترک» باشد، که دیگر هویت‌ها را قابل شناسایی می‌کند. به عناصرِ معرفی او در صفحه ۵۱ کتاب دقت بکنید: «همه‌چیز را هم‌چون چاقو می‌شکافت؛ در عین حال بیرون بود، نظاره می‌کرد. به تاکسی‌ها که نگاه می‌کرد، احساس می‌کرد همواره بیرون است، بیرون، دور دور تا دریا و تنها؛ همیشه احساس می‌کرد که زیستن حتی یک روزش هم بس خطرناک است.»

همان عناصر اصلیِ جهان جدید است زمانی که در گفتمان‌های مختلف و روایت‌های کلی دیگر، «علم و متعلقاتش» به عنوان موضوع پیش چشم ما قرار داده می‌شود.دانشمند قرار است در دورترین نقطه، (به صورت نظری بی‌نهایت)، نسبت به موضوع بایستد تا بتواند به «نظاره‌گری صرف» بدل شود؛ آن موقع است که می‌توان از او توقع «شکافتن موضوع» را داشت که به نظریه علمی منتج شود. پرواضح است که کلاریسا از منظر ادبی «نماینده طبقه دانشمندان» نیست و حتی نمادِ جامعه علم‌زده هم محسوب نمی‌شود. خیلی فراتر از این روابط ساده، او حاملِ آن عنصر مشترکی است که در علم‌گرایی دوره جدید، مدام به آن اشاره می‌شده و مشروعیت‌بخشِ معارف جدید محسوب می‌شده است. این همان چیزی است که سعی شده در تفکر انتقادی به عنوانِ محورِ معرفت‌شناسی دوره جدید صورتبندی شود؛ و جالب است که در رمان هم، زمانی که مخاطب درگیرِ ذهنیات پیتر است، به این خصیصه خانم دلوی در صفحه ۱۶۷ اشاره می‌گردد: «هرگز نفهمیده بود که چرا باید آدم‌ها را زیر تیغ انتقاد گرفت، کاری که کلاریسا دلوی مدام می‌کرد؛ آن‌ها را زیر تیغ می‌گرفت و دوباره به هم می‌چسباند.»

تجزیه و ترکیب، خلاصه حرکت در دنیای جدید است که در معرفت‌شناسی مدرن به عنوان پایه شناخت بیان می‌شود، اما در واقع خیلی فراتر از آن، اهمیتی هستی‌شناختی دارد. تغییر صرفاً از همین راه ممکن است و انواع دیگر، به هیچ عنوان به رسمیت شناخته نمی‌شوند، یا سعی می‌شود به الگویی از تجزیه و ترکیبِ مدام و متنوع فرو کاهیده شوند. این‌جاست که تنها شیوه ارتباطی قابل تصور در عالم تجزیه‌وترکیبی، می‌شود رابطه فارغ از جنسیت. در عرصه اجتماعی، «محفل» به کانونِ ارتباط آدم‌ها با یکدیگر بدل می‌شود. کانونی که زن بودن یا مرد بودن انسان‌ها فرقی در آن ندارد. ارتباط زن و مرد همانند ارتباط زنان با هم، و مردان با یک‌دیگر است؛ پس الگویی هم‌جنسانه دارد! ارتباطی که یا به شکافتن (و شناختن) مدد می‌رساند، یا به ترکیب (و کنش) منجر می‌شود. به همین دلیل در این دنیا، ارتباط جنسی انسان‌ها، عملی غیرانسانی است که تنها ناظر به لذت پست مادی انجام می‌شود و هدفی فرای آن قابل تصور نیست. به همین دلیل در این دنیا، هم‌جنس‌گرایی و ازدواج مشروع هیچ تفاوتی با هم ندارند، اصل ذات رابطه، ارضای جنسی است که پست است.

حال یک سوال بزرگ پدید می‌آید. بر فرض که مردانگی بتواند در چهارچوبِ «تجزیه و ترکیب» بیان شود و مشکلی پیش نیاورد، اما برای یک زن،  تکلیف «خلق و پرورش» چه می‌شود؟ او قرار نیست مادری بکند؟ مگر او نازاست؟ دقیقاً در همین نقطه است که می‌بینیم «زایایی» و «بچه» به نقطه کانونی روایتِ کتاب تبدیل می‌شود.

 کلاریسا و پیتر در ۱۸ سالگی همدیگر را دوست داشتند اما پیتر نتوانست او را به ازدواج با خود برانگیزاند. نویسنده به صورت مفصل روزِ جدایی را به تصویر کشیده که چه‌طور ریچارد دلوی جای او را گرفته و با کلاریسا ازدواج کرده است. کلاریسا قلب (و پیتر) را کنار می‌گذارد و با عقل، تصمیمی درست می‌گیرد (و به ریچارد پاسخِ مثبت می‌دهد). ازدواجی درست با الگوی تجزیه و ترکیب، که منجر به توسعه موقعیت اجتماعی او هم شده است.

در اکنونِ رمان، آدم‌های متفاوت قرار است در میهمانی خانم دلوی همدیگر را ملاقات کنند، که می‌کنند، در پایانِ یک روز گرم ماه ژوئن. در مهمانیِ کلاریسا که همه آن کسانی که سازنده این جهان انگلیسی متمدن‌اند، قرار است هم‌دیگر را ببینند. این جا در این شب، قرار است چیزی از جنسِ باطن جامعه به نمایش در بیاید. قرار است اتفاقی بیفتد و تکلیفِ آینده مشخص شود. 

اینجا باید نام ببریم از سپتیموس اسمیت که وولف او را همزاد خانم دلوی نامیده است. او سویه دیگر شخصیت کلاریساست؛ مردی است حاملِ آن عنصرِ اساسیِ سازنده تمدن جدید، که به واسطه خودآگاهی به نحوه بودنِ خویش، در آستانه فروپاشی روانی و نابودی قرار گرفته است.

در صحنه یکی مانده به پایانِ رمان، که کلاریسا در اتاق تنهاست و از پنجره به بیرون نگاه می‌کند، خبر مرگ سپتیموس به او می‌رسد. تمام صحنه شرحِ اتصال دوباره کلاریسا با عنصری غیرروزمره و ماورایی‌ست. چسبیدنی است پس از جدایی، و زندگی است پس از مرگ.  
در صفحه ۲۶۱ آمده است: «مرگ نافرمانی بود. مرگ تلاشی برای ارتباط بود؛ آدم‌ها که احساس می‌کردند رسیدن به مرکز، که به شکلی اسرارآمیز از چنگشان می‌گریخت، محال است؛ نزدیکی مایه دوری می‌شد؛ شور و جذبه رنگ می‌باخت، آدم تنها بود. وصال در مرگ بود.» نوعی لحظه مکاشفه است، تا کلاریسا با شنیدن خبر خودکشیِ جوان، مرگ را از سر بگذراند، و به عنوانِ صاحب مهمانی، مهیّای حملِ بار زندگی بشود. سپتیموس این بار در قالب کلاریسا به حیات خویش ادامه می‌دهد.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.