یادداشت Soli

Soli

Soli

2 روز پیش

        جالب بود.
اولاش یه ذره‌ای برام کند بود، اما به مرور این حس از بین رفت و از اون به بعد کشش خوبی داشت، خیلی کنجکاو بودم که بفهمم چه اتفاقی قراره بیفته و از اون‌جایی که طبق معمول دوزاری‌م کج بود، پایان رو هم نتونستم حدس بزنم. حداقل نه کامل. اون چند صفحه‌ی آخر فصل ۴ برام خیلی نفس‌گیر بود. جدی جدی نفسم داشت بند می‌اومد.
وجود شخصیت فاطیما برام خیلی جالب بود. عادت ندارم همچین شخصیت‌هایی رو حتی تو کتابای ایرانی ببینم. :دی
راستش نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم و از آیزا بدم نیاد. رو اعصابم بود؛ حرفاش، کاراش، تصمیماتش، همه. البته نه بیشتر از دخترش! وای خدا این بچه چه‌قدر رومخ بود. می‌دونم که یه نوزاده و از این حرفا، ولی ردپای شومش تو همه‌ی لحظه‌های حساس داستان دیده می‌شد.
در کل... نمی‌دونم. شاید دارم خیلی ساده‌انگارانه بهش نگاه می‌کنم ولی به نظرم همه‌چیز می‌تونست ساده‌تر باشه. یه اشتباه بود، ولی نه اون‌قدر بزرگ که این‌همه بدبختی به خاطرش وجود بیاد. نه به خاطر حماقت چهار تا نوجوون.
به هر حال بد نبود. الان دیگه داستان "در یک جنگل تاریک تاریک"رو اندکی تار به یاد میارم، ولی مزه‌ش هنوز زیر زبونمه و این بار دوم بود که به هوای اون اومدم سراغ یه کتاب دیگه از این نویسنده و یه خرده خورد تو ذوقم. :دی
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.