یادداشت ریحانه ایزدی

        
رمان‌ها یک دنیای جذاب خلق می‌کنند تا چیزی یا چیزهایی به تو بیاموزند. برای همین رمان‌ها را دوست داریم.
نویسنده‌ها سعی می‌کنند حرف‌های خوب، به قولی حکمت را در کتابشان بگنجانند. 
حداقل قدیمی‌ها که اینطور بودند.
اما حالا که مافیای قدرت و ثروت همه دنیا را در چنگال خودش گرفته، نویسنده‌هایی هم که مقهور آنها شدند، مجبورند برای خوش‌رقصی، مضامینی در کتاب‌هایشان بگنجانند تا دیده شوند.
فردریک بکمن یکی از این نویسنده‌های امروزی است. 
البته مسأله پسر دگرباش، پیرنگ و مضمون فرعی داستان است و به هیچ وجه مسأله اصلی کتاب نیست. چون اینطور مسائل که هنوز در دنیا کاملاً پذیرفته نشده را ترجیحاً مضمون اصلی فیلم یا کتاب قرار نمی‌دهند. 
موضوعی را که ما بخاطر قبحش مسکوت می‌گذاریم، آنها یواش یواش و دائمی و زیرلب زمزمه می‌کنند تا عادی کنند.
من اینقدر از دیدن این موضوع در کتاب رنجیدم، که موضوع اصلی ریویو را این مطلب قرار دادم وگرنه همانطور که در پایان گفتم، کتاب شیرین و خوبی است. پر از یادآوری ارزش‌ها و پر از مبارزه با ظلم.
همچنین شاید نکته مثبتی که باعث شده ایرانی‌ها به آن اقبال پیدا کنند، وجود شخصیتی ایرانی به اسم پروانه است که به اوه امید و به زندگیش رنگ و معنا می‌بخشد.
کتاب مردی به نام اوه، با زبان ساده،‌ مرزهای کمدی و تراژدی را به هم نزدیک کرده و داستان زندگی مردی پنجاه و نه ساله‌ای را روایت می‌کند که در مواجه با جهان امروز و ارتباط با اطرافیان دچار تضادهای گوناگون است.
کتاب مردی شریف و منظم را تصویر می‌کند که وقتی کتاب را به نیمه می‌رسانی، به شدت به او علاقه‌مند شدی.
این کتاب در حال حاضر به بیش از ۳۰ زبان زنده‌ی دنیا ترجمه شده، رتبه اول پرفروش‌های سوئد و نیویورک تایمز را از آن خود کرده و فیلمی برگرفته از آن با همین نام در سال ۲۰۱۶ در سینماهای جهان اکران شده است.
از خوانش این کتاب و طنز نهفته در سطور آن لذت بردم. پیشنهاد میدهم حتماً این کتاب را بخوانید.

✍ ریحانه ایزدی

بخشی از کتاب:
دوست داشتن یه نفر، مثه این می‌مونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. 
اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید میشه، هر روز صبح از چیزهای جدیدی شگفت زده میشه که یکهو مال خودش شده اند و مدام میترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمیتونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، 
ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک می‌خورن و آدم کم‌کم عاشق خرابی‌های خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبه‌ها و چم‌و‌خم‌هاش خبر داره. 
آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه، باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه های کف پوش تاب میخوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس را باز کنه که صدا نده و همه اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث میشن حس کنی توی خونه خودت هستی.
      
284

25

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.