یادداشت ریحانه احمدی
1401/2/16
3.5
108
غلتی میزنم و رادیو را روشن میکنم. بعد از موزیک کوتاهی برنامه قصه های شب رادیو برای کودکان شروع میشود. پلک هایم سنگین شده اند. دل ام برای مادرم و مونس تنگ شده است . خانم قصه گو به همه بچه های شنونده سلام میکند و من فکر میکنم اگر پارسا بیخودی و فقط در اثر جنون آنی خودش را از آن ساختمان لعنتی پایین پرت کرده باشد چه ؟ قصه درباره ی دوستی گنجشک کوچولو و کرم ابریشم است که روی درخت توتی با هم زندگی میکردند و با خودم میگویم اگر مادرم بمیرد چه ؟ قصه گو میگوید : کرم دوست داشت مثل گنجشک پرواز کند اما نمی توانست . یک روز گنجشک او را با نوک تیزش گرفت و پرواز کرد اما تیزی منقار گنجشک بدن نرم کرم را ابریشم را زخم کرد. اگر پایان نامه ام را به موقع تمام نکنم چه ؟ کرم به گنجشک گفت دلش میخواهد خودش پرواز کنم نه این که گنجشک او را پرواز دهد . اگر کتابی از من منتشر نشود چه ؟ اگر مشهور نشوم چه ؟ چند روز بود که گنجشک کوچولو کرم ابریشم را گم کرده بود و با این که تمام جنگل را دنبالش گشته بود اما او را پیدا نکرد بود .یاد من باشد فردا سراغ علیرضا بروم و درباره پایان نامه ی سایه چند سوال از او بکنم . تا اینکه یک روز پروانه زیبایی امد و امد و امد و کنار گنجشک کوچولو سلام کرد و گفت مرا میشناسی ؟ چرا پارسا دفتر فروش کارخانه ی حشره کش سازی را برای خودکشی انتخاب کرده بود ؟ گنجشک کوچولو گفت : نه تا حالا شما را ندیده ام . باید سری به خانه پارسا بزنم. شاید آنجا سرنخی پیدا کردم . پروانه گفت : چه طور مرا نمیشناسی !؟ من همان کرم ابریشم هستم . مدتی توی پیله ای که ساخته بودم زندگی میکردم و بعد تبدیل شدم به پروانه . خداوندی هست ؟ خداوندی نیست؟ میگفت هر چه بیشتر بدانی بیشتر دلت میخواهد که نمیدانستی ، حالا مانده بود بین وجود خدا یا نه ، دنبال دلایلش هم نبود فقط مانده بود هست یا نه . اعتمادی هم به کسی نداشت که حرفش را قبول کند . کتاب روی ماه خداوند را ببوس کتابی حول محور مردی به نام یونس بود که در پی یافتن دلیل خودکشی دکتر محسن پارسا بود؛ که بین کشمکش درونی خود هر بار با سوال " خدا هست؟" مواجه میشد. یونس در خانواده ای مذهبی بزرگ شده بود و همسر اینده اش هم در سدد گرفتن فوق لیسانس الهیات خود بود و اینکه از خود بپرسد خدا وجود دارد کمی در نظر دوستانش غیر متعارف میامد کتاب قلم خوبی داشت و خواننده را ترغیب به ادامه داستان میکرد ، داستان گره خاصی نداشت و عملا سطح هیجان داستان را میتوان در رده دو الا سه در نظر گرفت اما معمای خودکشی دکتر پارسا و جواب سوال خود یونس ادم را به ادامه دادن واامیداشت . پیرنگ کتاب خوب بود ولی به خاطر رئال بودن و نبود اتفاقات هیجان انگیز و خاص به سختی میتوان نقطه اوج را پیدا کرد . در کل اگر دنبال کتابی ساده که اتفاقات درش باعث تغیر ریتم ضربان قلب است میگردید این کتاب را باید بگدارید کنار. جزئیات خیلی زیادی در ما بین متن استفاده شده بود ، جززئیاتی که شاید واقعا نیاز نبود ، مثل اخر کتاب هنگامی که سایه کنار در ایستاده بود و یونس را سرزنش میکرد ، انقدر خدار را در اجسام مختلف مثال زد که من به شخصه خسته شدم و به صفحه بعد رفتم و اینگونه در کتاب بسیار بود. پیام کلی داستان به صورت دیالوگ هایی خیلی واضح نشان داده بود و تقریبا کل داستان و پیام کلی و جزئی ان در نامه ای که در اخر داستان علیرضا به یونس در میان باقی نامه های دکتر پارسا میدهد آشکار بود و عملا احتیاجی دیگر به تفکر درباره مفهوم درونی داستان نداشت . و اینکه در بعضی دیالوگ ها خیلی واضح برای خواننده دلیل نوشتن کتاب را توضیح میداد کمی باعث حس بدی نسبت به کتاب میشد. پایان جوری بود که حتی در اخرین صفحه ها انتظار داشتم کتاب ادامه داشت ، لحظه ای تمام شد که من نه متوجه شدم که یونس چه کار کرد نه اینکه دقیقا دلیل خودکشی دکتر پارسا چه بود و اینکه مهراد چه کار کرد ؟ پایان بسیار بازی داشت که من خودم به شخصه دوست نداشتم اما نوع قلم نویسنده انقدر در نظرم خوب امد که این مشکل خیلی ریز شد . درکل کتاب بدی نبود اما به نظرم خیلی هم خوب نبود ، تنها برای یکبار خوندن کافی بود و من همچنان برایم سوال است که یونس در اخر به وجود خدا ایمان پیدا کرد یا نه ، سایه چه کار میکند و اینکه خودکشی دکتر پارسا دقیقا برای چه بود .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.