یادداشت کمیل
1400/10/26
«بر اسب ِخویش سوار شد و آهنگ ِقتال کرد. مقابلِ مردم بایستاد: شمشیر ِبرهنه در دست، نومید از زندگی، آمادهی مرگ.» آدم این سطرها را میخواند، پر میشود از حیرت. پر میشود از وحشت. پر میشود از غم و اندوه. آدم تنها صفحهی قرمز این کتاب را میخواند، قهرمان همیشه در اوجش از صحنه بیرون میشود. با خنجر. از قفا. آدم تحملش تمام میشود و امیدش از دست میرود. برای همیشه! و همین صفحهی قرمز بساط غمآلود بودن را و تنها شدن را برای همیشه در قلب آدم برپا میکند. آه از محاسن ایستاده در باد. روی نیزه. . عالیتر از این منبر میتوان جایی پیدا کرد؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.