یادداشت سمیرا نهاردانی
4 روز پیش
چیزی که از این کتاب برام جالب بود. افرادی کنار هم جمع شده بودنت در مکانی به نام بیمارستان که برایشان با زندان برابری میکرد. چرا که زندانبان هایشان افکارشان را با قل و زنجیر میبستند و اجازه ی پیشروی بهشان نمیداند، نه تا زمانی که جسمشان خوب نشده بود و این بخش سختش بود چرا که انان نمی فهمیدید برای بهتر شدن جسم اول باید حال روح خوب باشد. پس انان تصمیم گرفتند گرد هم جمع گردند و بی توجه به حال جسمشان و مریضی همدیگر حال و روحیه یک دیگر را خوب کنند، با خود فکر کردند اگر زندانبان هایشان نمیگذارند پیشرفت کنند و دنیای بیرون از زندان را کشف کنند پس باید سرکشی کنند. انها سرکشی کردند تا چیز های جدید یاد بگیرند برایشان مهم نبود بهایش چی است. تنبیه؟ مجازات؟ ویا ته ته همه چیز مرگ دگر؟ انها با هم تجربه کردند و دکتر روح خود شدند تجربه کردند به درست و غلط برای مثال ریه هایش خراب بود ولی سیگار کشید چرا که نمیدانست دقیقه ای دیگر همچنان زنده است ؟ سخت است زمان مرگتو ندونی و هر لحظه رو با حس اینکه فردا زنده هستم یا نه رو سپری کنی پس اونا حس شونو کنار گذاشتن و تجربه کردن حتی به غلط حتی اگه اون تجربه لعنتی اونارو میکشت چرا که فکر کردن به فردایی که ممکنه وجود نداشته باشه بیشتر ادم رو میکشه تا نخ سیگاری برای ریه هایی ضعیف که پی در پی به دنبال اکسیژنی کم ولی با ارزش میگردد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.