یادداشت ابوالفضل شربتی
1400/6/12
عباراتی نظیرِ «تنها تاریخ است که انسان را در تمامیّتِ هستیِ انضمامیاش به معرضِ تماشا میگذارد» و «وجهِ ممیّزهٔ آدمی از باقیِ مخلوقات تاریخیمندیِ اوست» نشانگر جایگاهِ بلندِ تاریخ در اندیشهٔ ولفهارت پاننبرگ است. او اعتقاد دارد مفاهیمِ دینیِ مسیحیّت و وقایع تاریخیِ آن باید مورد قضاوتهای تاریخیِ سنجیده قرار گیرد. پاننبرگ معتقد است بیشتر نظامهای متافیزیکی، که بنیانِ آموزههایِ سنتیِ مسیحیّتاند، به توصیف و تبیینِ امورِ پایدار و تغییرناپذیر پرداختهاند و از این رو «تاریخ» را سطحی و مجزا از واقعیت تلقی میکنند. اما برای این الاهیدان آلمانی فهمیدنِ الاهیّات و تاریخ با همدیگر گره خورده است. ابتدا این پرسش مطرح میشود که تاریخینگریِ او از کجا نشأت میگیرد؟ شاید بتوان، بهطورِ کلی، علاقهٔ پاننبرگ به هرمنوتیک را انگیزهٔ او برای چنین اعتقادی دانست. گالووی به صورتِ گذرا به سویهٔ هرمنوتیکیِ اندیشهٔ پاننبرگ اشاره میکند. امّا برایِ درکِ بهترِ تاریخباوریِ پاننبرگ باید یادآور شد که الاهیّاتِ تاریخیاش و گرایشِ او به هرمنوتیک شباهتِ بسیاری به گادامر دارد و حتی با اینکه در تحوّلِ فکریِ خود مستقل از اوست امّا به نتایجِ مشابهی با گادامر رسیده است. «هردوِ آنها کوشیدند تا بدونِ درغلتیدن به نسبیگرایی و ذهنیگرایی تفکّرِ هرمنوتیکی را از قیدِ عینیگرایی رها سازند. هر دوِ آنها به پیروی از هگل برایِ پرهیز از ثنویّتِ کانتیِ ذهن-عین به عرصهٔ تاریخ رو میآورند که عینیّت و ذهنیّتِ سویههای متمایز امّا جداییناپذیرِ آنند. از این دیدگاهِ تاریخی دیگر نمیتوان واقعیّت و حقایقِ عینی را از تفاسیرِ ذهنی یا فرایندِ فهم را از فرایندِ تفسیر جدا ساخت. حقایق و معانی در متنِ کلیّتِ زندهٔ تاریخ یعنی در متنِ سنّتِ تولید [وقایع تاریخی] منتقل و فهمیده میشود.» [پیشگفتارِ مترجم، صفحهٔ بیست] پاننبرگ با پرسشهایِ مربوط به حقایقِ تاریخی آشنا بود و پاسخ به این پرسشها را منوط به شناختهشدهترین ابزارهایِ پژوهشِ تاریخی میدانست. او تاریخ و الاهیّات را، به رغمِ تفاوتهایِ بسیارشان، از جهاتِ مختلف با هم سازگار دانست. در ادامه به چهار مضمون عمدهٔ دینی، که از تیغ الاهیّات تاریخیِ او میگذرد، اشاره میشود، انسان، وحی، ایمان، رستاخیز. انسانشناسیِ کلامی پاننبرگ معتقد است الهیّات باید از پایین، یعنی از انسان و نه از خدا، شروع شود. در این نگاه انسانشناسی اهمیت مییابد. «گشودگی به جهان»، که با تخیّل امکانپذیر است، بهنوعی به آدمی موضوعیّت میدهد. گشودگی به جهان به این معناست که آدمی در ورای هر تجربه و جهانبینیِ خاص به امکاناتِ جدید و ناشناخته چشم میدوزد، میتواند شوق، امید و تلاشِ خود را به آنچه اساساً نو و بیسابقه است معطوف بدارد. با در هم شکستنِ مرزهای زندگی نیازی را تجربه میکند که متضمنِ ایدهٔ موجودی متعالی است. «خدا» موضوعِ این ناآرامیِ بیکرانِ آدمی است. امّا این مفهوم از خدا بیتعیّن است و وجود خدا را اثبات نمیکند. او تاکید دارد که پرسش از خداوند پرسشی است که از درونِ ساختارِ هستیِ بشری برمیخیزد. ازاینرو همواره با انسان همراه است. وحی بهمثابهٔ تاریخ «آن تاریخی که از دیدِ ما وحیانی تلقی میشود باید در پیوستگی با بقیّهٔ تاریخ مطالعه شود». او وحی را فعل خداوند میداند، فعلی که بنیاسرائیل آن را تفسیر کردهاند. به عبارت دیگر با واقعهای تاریخی روبروییم که بهمثابهٔ فعل خدا است. ازاینرو باید میان وقایعِ تاریخ و تفسیرِ آنها از سوی بنیاسرائیل تمایز قائل شویم. اما پاننبرگ این تمایز را انتزاعی میداند. «حقایق» بهصورتِ انضمامی در جهان وجود ندارد. حقایق همواره در زمینهای خاص تجربه میشوند که بدانها معنا و اعتبار میبخشد. آن نوع تحلیلی که حقایق را از معنا و اهمیتشان جدا میسازد صرفاً محصولِ بازاندیشی و تأملِ مؤخر بر واقعه است. ازاینرو او معتقد است که حقایق و وقایع در تاریخ بیرون و درونِ خاصِ خود را دارند. درونِ هر واقعه اینست که معنای آن را در چارچوب زمینهٔ کلیاش باید دید. با این دید تفسیرْ بخشی از واقعه است نه امری خارجی، اضافی و بیرون از آن. ایمان از آنجایی که گزارههایِ تاریخی محتملاند و ایمان نشانگرِ اعتقادِ تزلزلناپذیر است، پاننبرگ خواستارِ وفقِ بینِ مسیحیّت و جهانِ جدید بود. وی معتقد است که ایمانِ دینی با درجهای از عدمِ یقین، که جزءِ ذاتیِ معرفتِ تاریخی و هرگونه معرفتِ متناهی بشری است، سازگار است. وی برای پذیرشِ این نظر تمایزِ میان انکشافِ مستقیم و غیرمستقیمِ نفس را مطرح میکند. او حکایاتِ مربوط به تجلّیاتِ الاهی یا ظهورِ شخصیِ خدا را انکشافِ مستقیم میداند. در مقابل، مفهومِ خدایی که خود را در قالبِ وقایعِ تاریخی نمایان میسازد متضمّنِ انکشافِ غیرمستقیم است. پاننبرگ آن دسته از تلاشها را ناروا میداند که در عهدِ جدید مفهومِ انکشافِ مستقیمِ خدا را از طریقِ وحی بارزتر میکند. به مثال او تفسیرِ افشای اسمِ الاهی، بهمنزلهٔ نوعی انکشاف مستقیم یهوه، را تسرّیِ مفاهیمِ شرکآمیز به این داستانِ الاهی میداند. زیرا وی معتقد است که نخست، این مفهوم اینهمانیِ سادهای میان امر الاهی و موضوعی که محل انکشاف بوده برقرار میسازد، از این رو مفهومی بتپرستانه است، دوم، این مفهوم، بهدلیلِ خصلتِ بیواسطهٔ خود، الوهیتِ خدا را، جملگی، بر اصحابِ معرفت آشکار میسازد، از این رو ماهیتی گنوسی دارد، و سوم، چون خصلت آن متضمّنِ انکشاف تام امر الاهی است دیگر جایی برایِ گشودگیِ واقعی به تاریخ و استقبال از امرِ بیسابقه در آینده باقی نمیگذارد. جذّابترین ویژگی مفهوم انکشافِ غیرمستقیمِ خداوند در تاریخ آنست که این مفهوم ما را از قیدِ اعتقاد به مافوقالطبیعه (نه مابعدالطبیعه) رها میسازد. (پاننبرگ با مطلقِ مابعدالطبیعه مشکلی ندارد) اکنون در متنِ پیوستگیِ حوادث عادی تاریخ جهانی انکشاف خداوند رُخ میدهد و در نتیجه میتوان با همان روحیهٔ عقلانی به سراغش رفت که در سایر شاخههای معرفت مشهود است. در این مفهوم از وحی معرفت و قضاوتِ سنجیده با ایمان جابهجا شده و در حکم ابزار ایمان است. ایمان نیز پایبندی به مشاهداتِ بصیرتِ عقلانی از وقایع وحیانی است. میتوان گفت ضامنِ رستگاری ما ایمان به خداست که در پیِ معرفت حاصل میشود. رستاخیز قبل از اثباتِ دعاوی عیسی (ع) باید رستاخیز او را فهمید. رستاخیز بهصورتِ نمادین معرّفی شده است. حال باید دانست حقیقت آن چیست. پاننبرگ رستاخیز را ورود به قلمروِ نجات و رستگاری میداند، بنابراین رستاخیز معرّفِ گسترش و فزونیِ حیات است، یعنی تحقّقِ امید و گشودگی آدمی به ماورایِ جهان. صدق و کذب احکامِ مربوط به رستاخیز مهم است و باید از اتّهامِ منافات با آموزهٔ تعیّن و تصدیقِ معنا بری باشد. معرفتِ عیسی (ع) تنها از درون الگوی تفکّرِ آخرالزمانی کسب میشود. زیرا سنّتِ آخرالزمانی جزئی از واقعهٔ مسیح و در حکمِ زمینه و شکلِ ظهورِ آن است. پاننبرگ ریشهٔ الوهیّت عیسی را نیز در رستاخیز میجوید. او درگیرِ اینست که رابطهٔ رستاخیز و انکشافِ خدا و ظهورِ عیسی چیست. رستاخیزِ عیسی بهعنوانِ پرسشِ تاریخی چگونه است؟ واقعهٔ برخاستنِ عیسی از میانِ مردگان، بهناچار، باید به منزلهٔ طلایه یا تجربهٔ قبلیِ پایان جهان در مقیاسی کوچک تعبیر و تفسیر شود. پ.ن: این متن را با تفصیلی بیشتر سال گذشته در دینآنلاین منتشر کردم.
(0/1000)
سید حسین مرکبی
1400/6/12
0