یادداشت امید احدی رشید
1404/5/5
وقتی میفهمی قراره بمیری، چی عوض میشه؟ آرتور شنیتسلر توی این رمان کوتاه ولی عمیق، دقیقاً همینو واکاوی میکنه. مُردن داستان فلیکسه؛ مردی که میفهمه به یه بیماری لاعلاج دچار شده و قراره به زودی بمیره و این آگاهی کمکم همهچیز رو تو زندگیش دگرگون میکنه؛ از عشقش به ماری (همسرش) گرفته تا ایمانش به زندگی. کتاب بهظاهر سادهست ولی زیر پوستش یه جور مرگ تدریجی جاریه، نه فقط تو بدن فلیکس، بلکه تو رابطهش، تو روانش، تو اخلاقش و به ما نشون میده که آدم وقتی با مرگ روبهرو میشه، چطور دچار تردید، شک، خودخواهی و گاهی بیرحمی میشه. ماری تو داستان نماد زندگیه، اما فلیکس از ترس مرگ، حتی عشق رو هم پس میزنه. اینجا عشق، نه تنها نجاتدهنده نیست، بلکه خودش به بخشی از درد تبدیل میشه. و در نهایت باید بگم حس مالیخولیا، اضطراب و سقوط از سطر به سطر کتاب قابل لمسه. انگار شمارش معکوس مرگ، نه فقط برای فلیکس، بلکه برای مخاطب هم شروع میشه. یک مرگ ذهنی، یک مواجههی عمیق با پایان.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.