یادداشت Reyhaneh. rezaie
1403/12/23
هوا بارانی بود ، حال و هوای ادم های شهر هم همینطور . لباس های سیاه ، چشمان قرمز وخیس ، داشت من رو بیشتر ترغیب میکرد تا بدانم چ شده است . مدرسه ها تعطیل شد . ب مادرم زنگ زدم ، صدای ارام و لرزان او داشت من را بیشتر نگران میکرد . از او پرسیدم : از من ناراحتی ؟! ...) گفت :حالا بیا خونه با هم صحبت میکنیم ...:) گمانم نیاز ب همدردی رو در رو بود . سنگینی لحظات کاملا برایم محسوس و علامت سوال ذهنم همچنان بی پاسخ مانده بود ...:) لحظه شماری میکردم تا ب خانه برسم . دیگر دیدن فضای خیابان های باران زده برایم جالب نبود ... در حالی ک همیشه هنگام بارش باران ، شنیدن صدای چک چک باران ب سقف ماشین یکی از تفریحاتم بود . لحظات انتظار داشت کم کم ب پایان میرسید . ب خانه رسیدم ، در خانه باز بود ، کفشم را داخل جا کفشی جلوی در خانه مان گذاشتم و ب داخل رفتم . مادرم با چهره ی گریان ب من سلام داد ، تلویزیون روشن بود و صدای بلندش داشت کمی از حال و هوای مردم را توصیف میکرد . کم کم خودم متوجه شدم ک همان اتفاقی ک چند روز از رویارویی با ان فرار میکردیم ، بالاخره حقیقت پیدا کرد و از دستش دادیم...:( بله ... دیگر طنین صدای پر از قدرتش را نمیشنیدیم ، صدای همان ادمی ک هنوز هم رفتنش باورمان نشده....]
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.