یادداشت Reyhaneh. rezaie

        هوا بارانی بود ، حال و هوای ادم های شهر هم همینطور .
لباس های سیاه ، چشمان قرمز وخیس  ، داشت  من رو بیشتر ترغیب میکرد تا بدانم چ شده است .
مدرسه ها تعطیل شد . ب مادرم زنگ زدم ، صدای ارام و لرزان او داشت من را بیشتر نگران میکرد .
از او پرسیدم :‌ از من ناراحتی ؟! ...)
گفت :‌حالا بیا خونه با هم صحبت میکنیم ...:)
گمانم نیاز ب همدردی رو در رو بود . سنگینی لحظات کاملا برایم محسوس و علامت سوال ذهنم همچنان بی پاسخ مانده بود ...:)
لحظه شماری میکردم تا ب خانه برسم . 
دیگر دیدن فضای خیابان های باران زده برایم جالب نبود ...
در حالی ک همیشه هنگام بارش باران ، شنیدن صدای چک چک باران ب سقف ماشین یکی از تفریحاتم بود .
لحظات انتظار داشت کم کم ب پایان میرسید . ب خانه رسیدم ، در خانه باز بود ، کفشم را داخل جا کفشی جلوی در خانه مان گذاشتم و ب داخل رفتم .
مادرم با چهره ی گریان ب من سلام داد ، تلویزیون روشن بود  و صدای بلندش داشت کمی از حال و هوای مردم را توصیف میکرد .
کم کم خودم متوجه شدم ک همان اتفاقی ک چند روز از رویارویی با ان فرار میکردیم ، بالاخره حقیقت پیدا کرد و از دستش دادیم...:(
بله ... دیگر طنین صدای پر از قدرتش را نمیشنیدیم ، صدای همان ادمی ک هنوز هم رفتنش باورمان نشده....]
      
151

9

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.