یادداشت سمیرا علی‌اصغری

ترانه کافه غم زده
        غریب‌بودنِ قصه، از جمله‌ی اولش پیداست؛ "چه بگوییم از ولایتی که خاکِ مرده بر آن پاشیده‌اند؟"
یاد این آیه افتادم که؛ "روزها بینِ مردم در گردشند". آدم‌ها و چیزهایی که دوستشون داری، همون مکان‌ها و اشخاصی که یک‌روز بهترین لحظات زندگیتو ساختن، حسِ تنهاییتو چندبرابر می‌کنند.
شیوه‌ی روایت یه‌جوریه انگار راوی وقتی می‌خواد آب‌وتاب قضیه رو بیشتر کنه یه تنفس شکمی داره و آب‌دهنشو قورت میده، بعد می‌بینی همچین اتفاق خاصیم نیفتاد. اگر کتابو بخونید، حسِ عجیبی داره و اگر نخونید، چیزیو از دست ندادید.
یه بخشیم آخر داستان اضافه شده درباره دوازده انسانِ فانی که من متوجه ارتباطش به اصل داستان نشدم، به فلسفه‌ی زندان بودن دنیا اشاره داره یا خواسته بارِ غم‌زدگی داستانو بیشتر کنه؟
برداشت شخصیِ من اینه؛ آدم‌هایی که خیابونی رو میسازند که معلوم نیست بتونند ازش عبور کنند و زیر لب ترانه‌ای می‌خونند که همزمان شاد و محزونه. آره خب زندگی همینه و روزها بین مردم، در گردشند.
      
3

12

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.