یادداشت
1402/3/4
4.5
2
یه اثر کلاسیک دیگه و باید بگم که من چقدر کلاسیک ها رو دوست دارم اسم اصلی کتاب «قلب های بیگانه» هست که به نظر من نسبت به اسم فارسی «دل ما»گزینه بهتری بوده ... داستان در مورد مردی ثروتمند به نام آندره ماریول هست که توسط دوستش ماسیووال به یک مهمانی دعوت می شه و در اونجا دلبسته زنی محفل گردان به نام میشل دوبورن می شه...و ماجراهای عاشقانه اونها شروع میشه ،از اینجا بیشتر وارد جزییات داستان میشم و اگه به اسپویل حساس هستید نخونید،و در آخرم جملات محبوبم رو از کتاب میگذارم... میشل دوبورن در حالی که همسرش رو از دست داده،شروع به برگرازی مهمانی هایی با حضور هنرمندان می کنه و در اون مهمانی ها با عشوه گری و زیبایی خودش همه مردان رو شیفته خودش می کنه ،اما در عین حال به هیچکدام نه اجازه نزدیکی بیشتر و نه فرار از دوست داشتنش رو می ده ،تا اینکه آندره مارویل عاشقش می شه و با نامه های پر تب و تاب عاشقانه سعی در به دست آوردن میشل داره و میشل بهش اجازه نزدیک شدن و رابط بیشتر رو می ده به این امید که عشق در وجودش زنده بشه و اینکه مارویل همون عاشقی هست که می تونه اون رو ستایش کنه ،اما ماجرای عاشقانه اونها هم به اتمام می رسه و مارویل بازهم باید در صف کسانی قرار بگیره که میشل رو ستایش میکنند و عاشقش هستند... ابعاد روانی داستان اون رو برای من خیلی دوست داشتنی تر کرد و راستش یکی از قشنگ ترین وجه داستان هم به نظرم همین بود، میشل با سابقه یک ازدواج ناموفق که در اون ازدواج تحقیر شده و دوست داشته نشده ،بعد از فوت همسرش علاقه شدیدی پیدا میکنه که ببینه و حس کنه که مردان زیادی عاشق و طالبش هستند در حالی که اون بهشون اجازه دسترسی نمی ده و در قالب یک شخصیت خودشیفته از این ستایش شدن لذت می بره ،اما به نظرم خودشیفته بودن فقط پوسته شخصیت میشل دوبورن بود و اون به شدت تایید طلب بود و به دنبال تایید مردان و پر کردن خلا روانی خودش بود،با دور شدن هر یک از عاشق ها میشل دچار استرس میشد و سعی میکرد اون عاشق رو دوباره به جمع ستایش کنندگان خودش وارد کنه...حتی در آخر داستان وقتی دوباره آندره مارویل رو به مهمانی ای در خونه اش دعوت کرد و از هول شدن ها،به التماس افتادن مارویل لذت می برد، «مارویل مقابل او چنان رنگ باخته بود که برق شادی در چشمان زن درخشیدن گرفت،از فرط هیجان چنان حالت خفگی ای به او دست داده بود که هنوز نمی توانست حرف بزند» در واقع انگار تجربه یک عشق ناموفق،میشل رو تبدیل به یک شخصیت حتی سادیستیک کرده یود و در پایان داستان میبینیم که به آندره میگه می دونم که از این موضوع یعنی بودن من در مهمانی با سایر مرد ها رنج می بری اما حداقل همراهی من رو داری... «با این موضوع کنار بیایید که گهگاه از دست من عذاب بکشید.شما به هر حال دارید عذاب می کشید،پس بهتر است کنار من باشید تا دور از من ،قبول دارید؟» و بعد ابعاد شخصیتی آندره مارویل به عنوان فردی ثروتمند و ویولن زن که زندگی در تنهایی رو به بودن در جمع ترجیح می ده ،اما قبول می کنه به مهمونی میشل دوبورن بره چون دوستش قبلا حسابی ازش تعریف کرده بوده و آندره می دونسته وارد مجلسی می شه که قبلا تایید شده،آندره هم در قالب فردی خودشیفته به ما معرفی میشه ،به عنوان کسی که نیازی به روابط اجتماعی نداره ،هنرهای زیادی بلده اما در هیچکدوم اونقدر حرفه ای نیست و در همون اول قصه در موردش میگه: (گوشه گیری تفرعن آمیزش گویی می گفت:«من عددی نیستم،چون نخواسته ام عددی باشم») یک جورهایی ناتوانی خودش رو به گردن نخواستن خودش مینداره، و وقتی با میشل دوبورن مواجه میشه،شخصیتی که تایید اجتماعی و معروف بودن رو داشت به یک معنی چیزهایی که اون نداشت سعی در به دست آوردن و گرفتن تاییدش می کنه ،و حتی به نظرم مارویل عاشق واقعی نبود چون جایی از داستان می گه اون با نوشتن نامه های بیشتر ،بیشتر عاشق می شه و هر چی بیشتر تضرع و زاری میکنه بیشتر دلبسته می شه تا جایی که این کار به عادتی شبانه در میاد انگار مارویل هم به نوعی مازوخیسم دچار میشه و همیشه در حالت التماس عشق به سر می بره، به نظرم عشق مارویل و میشل یک عشق مریض بود ،میشل ناتوان از دوست داشتن و در عین حال محتاج به دوست داشته شدن و مارویل در یک عشق بیمار و ناتوان از رها کردن خودش از دست شکنجه گر...و بعد رابطه مارویل و الیزابت،مارویل الیزابت رو با خودش همراه می کنه چون اون هم یک رابطه ناموفق داشته و نیاز به دوست داشته شدن در وجودش زبانه می کشیده و الیزابت نقش مارویل رو بر عهده می گیره ،نقش عاشقی که برای دوست داشته شدن التماس می کنه و انگار این رو نشون میده که وقتی وارد چرخه عشق مریض بشی و آسیب ببینی توهم اون چرخه رو ادامه خواهی داد با آسیب زدن به دیگری و وارد کردنش به بازی عشق ...و همینجور هر کسی در وجود دیگری به دنبال رفع کمبود های روابط قبلیش می گرده ، من از پایان فقط این برداشت رو نداشتم ... کتاب برام خیلی قشنگ بود و خیلی دوستش داشتم ... . و در آخر جملات محبوبم از کتاب او هرگز تصور نمیکرد خودش عامل این ملال مدام باشد که از آن رنج میکشد بلکه دیگران را متهم می ساخت و مسئولیت افسردگی هایش را به گردن آنها می انداخت. اگر بلد نبودند چنانکه باید سرگرمش کنند، او را بخندانند و حتی به وجد آورند به این دلیل بود که از لطف و ملاحت و امتیازات واقعی بی بهره بودند خنده زنان میگفت: «همه کسالت آورند. فقط آدم هایی که به دلم مینشینند تحمل پذیرند فقط به این دلیل که به دلم می نشینند» به آنها کینه می ورزید عشاق همواره غضبش را برانگیخته بودند و او این ناراحتی بی صدا و ژرف را که از دیدن مردمی با دل های تپنده از عشق حس میکرد در باطن خود تحقیر می نامید گمان میکرد آنها را با سرعت و درکی مطمئن و استثنایی باز میشناسد ،از قضا با شام هی خود روابطی را کشف و برملا کرده بود که مردم هنوز از وجودشان به کلی بی خبر بودند وقتی به این موضوع میاندیشید به این جنون دلکش که ممکن بود شخص بر اثر مجاورت موجودی با موجودی دیگر به آن دچار شود وقتی به دیدار و کلام و مکنونات خصوصی کسی میاندیشید که دل از جوان به آنها سخت منقلب می،شود دل باختن را فراتر از توان خود می دید و با این حال ،بارها خسته از همه چیز و در رؤیای هوس هایی ناگفتنی ای دستخوش این میل عذاب آور به تغییر و این چیز ناشناخته که چه بسا التهابِ گنگ جست و جویی نامشخص برای محبت بود. ما به سوی آنچه دوست داریم می شتابیم آنچه خوشایند است آنچه جذب میکند اما چیزی که جاذبه ای ندارد هر وقت به آن برسیم زود رسیده ایم برسیم زود رسیده ایم و آن وقت همه چیز بهانه ای میشود تا از سرعتمان بکاهیم حرکتمان را متوقف کنیم و زمانی را که برایمان دردی مبهم است به تعویق بیندازیم. فهمیده بود که زن بسیار دوست دارد او را ببیند بیشتر از دیگران فهمیده بود که به راستی به او نیاز دارد به محبت فراگیر و نزدیکش به نوازش پنهان حضورش زن به او نیاز داشت مانند بتی که برای خدا شدن به دعا و ایمان نیاز دارد در پرستشگاه خالی چیزی نیست جز چوبی تراشیده اما اگر فقط یک فرد با ایمان وارد نیایشگاه شود ،بپرستد تضرع ،کند، زانوزده و با اشتیاق بنالد ،مست دین خود،بت یا برهما،الله یا مسیح برابری می کند،چون هر موجود محبوبی نوعی خداست. کاش میدانستید تلاشهایم برای به وجد آوردنتان مرا در چه وضعیت پرالتهایی قرار میدهد گاه برداشتم این است که میخواهم چیزی برداشتم این است که میخواهم چیزی بین به او داده دست نیافتنی را در آغوش بگیرم و گاه حس میکنم دارم یخی را در بغل دربی دلیلش میگیرم که حین ذوب شدن میان بازوهایم بدنم را منجمد میکند. این حس که در زندگی از همه چیز جا مانده حسی که از مدتها پیش ذهنش را به خود مشغول کرده بود روی سرش خراب شد و او را از پا درآورد. او هیچ کاری نکرده در هیچ کاری موفق نشده، چیزی به دست نیاورده و بر هیچ چیز پیروز نشده بود هنرها وسوسه اش کرده بودند اما شهامت لازم را در خود نیافته بود که کل عمرش را صرف یکی از آنها کند و لجاجت سماجت آمیزی را که برای موفقیت در آنها واجب است هیچ موفقیتی او را خوشحال نکرده بود هیچ ذوق پرشوری در برابر چیزی زیبا او را به اشرافیت و عظمت نرسانده بود یگانه تلاش توان فرسای او برای به دست آوردن دل یک زن مثل کارهای دیگرش با شکست روبه رو شده بود. او روی هم رفته مردی شکست خورده بود و بس. (。♡‿♡。) گهگاه به نظرش میرسید دل همه ی مردم لابد مثل ،تن دستهایی دارد؛ دستهایی پرمهر و دراز کشیده که جذب میکنند در آغوش میکشند و بغل میکنند و دل خودش بی دست است. دل او فقط چشم داشت و بس روزهای نخست به نظرش دلگیر نمی آمد از شدت عظیم اندوهش مثل هر چیز دیگری کاسته شد اما به جای این سوزش در وجودش غمی جانکاه متولد میشد؛ یکی از آن افسردگیهای عمیقی که به بیماریهای مزمن و اف کند شبیه اند و گاه مریض را عاقبت به کام مرگ میکشانند تمام فعالیت ها گذشته اش تمام کنجکاوی ،ذهنش تمام علاقه اش به چیزهایی که تا گریه آن لحظه مشغول و سرگرمش کرده بودند در وجودش مرده بودند و نوعی اکراه از هر چیز نوعی بی قیدی رام نشدنی جایشان را گرفته بود؛ طوری که حتى رمقی برایش باقی نمی ماند تا بلند شود و بیرون برود.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.