یادداشت hatsumi
1402/11/6
3.4
3
کتاب مجموعه ای از بیست داستان کوتاه هست که موضوعاتی مثل سیاست و داستان های عاشقانه رو در برگرفته و قصه ها در مورد مردم عادی ای هست که کسی بهشون توجه ای نداره و همونطور که در مقدمه کتاب اومده نویسنده سرخوردگی ها ،رفتارهای متظاهرانه،رویاها و آرزوهای اون ها رو توصیف میکنه گاهی راوی داستان ها کودکان و نوجوانان عقب افتاده ذهنی هستن و زبان نویسنده گاهی زبانی طنز آمیز هست برای اینکه جهان اطراف رو دست بندازه. داستان ها به زبانی ساده نوشته شدن اما گاهی در پایان داستان یک غافلگیری وجود داشت که باعث میشد بعد از اتمام داستان به فکر فرو بری و من این وجه از داستان ها رو خیلی دوست داشتم . راستش توقع نداشتم داستان کوتاه ها اینقدر خوب باشن اما در آخر تبدیل به یکی از بهترین مجموعه داستان کوتاه هایی شد که خوندم...💜 قسمت های مورد علاقم از کتاب: دو کوتوله شروع کردند به دعوایی مسخره که برای هزارمین بار تکرار میشد. یکی از آن دو دلقک قدبلند هم، بی آنکه کار خندهداری بکند، دورتر ایستاده بود و تشویقشان میکرد بیشتر همدیگر را بزنند. همانموقع دلقک قدبلند دوم، که از همهشان خندهدارتر بود، آمد جلو نردهای که صحنه را محصور میکرد و کارلوس او را از نزدیک دید. آنقدر نزدیک شد که کارلوس توانست لبهای خستهی مرد را زیر لبخند ثابت و رنگی دلقک ببیند. مرد بیچاره لحظهای صورت کودکانهی حیرانی را دید که به او خیره شده بود. گاهی بیاختیار دستخوش نوعی احساس رضایت حقیرانه میشدم وقتی میدیدم یکی از آن زنهای دستنیافتنی، که معمولاً بغلدست وزیر وزرا و کارمندان عالیرتبهی مملکت میبینید، حالا مال من شده است، فقط از آن من و مایهی لذت من، منی که کارمند دونپایهای بیش نبودم . در این کشور کسی برنده است که بتواند برای مشتی پول بیارزش جلو این و آن سر خم کند. فکر کردم یکشنبه است و میتوانم قدری بیشتر زیر پتو بمانم. همیشه روزهای تعطیل مثل بچهها ذوق میکنم، چون وقتم مال خودم است و میتوانم هر کاری دلم بخواهد بکنم و مجبور نیستم، مثل چهار روز از شش روز هفته، فاصلهی دو بلوک را بدوم تا بهموقع به اداره برسم و ساعت بزنم. ذوق میکنم که میتوانم به میل خودم بنشینم و به مسائل مهمی مثل زندگی، مرگ، فوتبال و جنگ فکر کنم. . الان دیگر سیزده سال و نیمم تمام شده و خیلی چیزها دستم آمده. میدانم آدمهایی که جز عربدهکشی و کتککاری و فحاشی کار دیگری بلند نیستند آدمهای بدی هستند، بد اما بدبخت. . همیشه دلم یک زیرشیروانی میخواست تا فرار کنم و برم آنجا. هیچوقت نفهمیدم از کی. راستیش خیلی دلم میخواهد بدانم اصلاً آدمها خودشان میدانند دارند از کی فرار میکنند؟ به نظرم نمیدانند. . هیچوقت خودش را یک سیاسی تبعیدی نمیدانست. سه اتفاق باعث شده بود ناگهان به سرش بزند و ترک دیار کند. اولی وقتی بود که توی خیابان چهار گدا، پشت سر هم، سر راهش پیدا شدند. دومی روزی بود که وزیر در تلویزیون کلمهی «صلح» را به زبان آورده و بلافاصله پلک راستش شروع کرد به پریدن. سومی هم وقتی بود که وارد کلیسای محله شد و دید مسیح (نه از آن مسیحهای وسط شمعهای محراب، بلکه یک مسیح غمگین، ایستاده در کنج راهرو) دارد مثل قدیسها اشک میریزد. .
10
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.