یادداشت مهرنوش
1400/11/9
3.8
88
نسیبه گفت : «توی جنگ جنازهی یه بچه رو دادم به مادرش. دستش نبود. مادرش جنازهیه دید. نشست رو خاکا. گفت بچهم غصه میخوره بیدست. فقط میگفت دستشه پیدا کن. صورتش یادم نمیره. چشماش هم. برگشتم سردخونهی بیمارستان. یه دستی پیدا کردم. نمیدونستم مال کیه. پیچیدمش تو پارچه و بردم گذاشتم تو بغل مادرش. دستمه بوسید، جنازهشه برداشت رفت. فرداش که بیدار شدم صورتم ئی طور بود.» نوال نگاه کرد به صورت نسیبه. ماهگرفتگیاش انگار جای سیلی دستی خونی بود که به صورتش زده باشند. گفت«از جنگ نگو. باید جنگ یادم بره.» -از متن کتاب- قصه داستان شاید قصهی همین «باید» است. مرد فرزند مردهای که گمان میکند «باید» گذشته را پشت سر بگذارد و زنی که نمیتواند صداهای گذشته را نبیند، نشنود.. در جایی عاقله زنی به مرد میگوید : « زن نباید ببینه بچههاش مردهن، خونهاش رمبیده، زمینش پوکیده. مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهمون تهته سیاهیه نشونمون دادن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتهیم. نگاهمون کن؛ ما مردهیم. » قصه باور کردن این مرد و پذیرفتن این حقیقت زندگیاش است: که بعد از جنگ هیچچیز به حالت قبلش بر نمیگردد. پذیرفتن این حقیقت که نیمی از سال عفرا پیش عمران است و مادرش میگرید و پاییز و زمستان لاجرم سهم زندگان میشود.
21
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.