یادداشت فرنوش

فرنوش

فرنوش

1403/3/15

        کوری و بینایی خوب بودن خیلیم خوب بودن ولی راستش حسی که این کتاب برای من داشت خیلی جالب‌تر بود. داستان شیش طبقه و خانواده‌هایی که توشون زندگی می‌کردن و داستان‌های خودشون.
شخصیت پردازی این رمان واقعا خوب بود و حتی تو افکار و احساسات یه پسر بچه کوچیکم می‌تونستی درک کنی. می‌تونستی با یه سری خانواده‌ها همزادپنداری کنی و اگه یه سریای دیگه هم حس همزادپنداری بهت نمی‌دادن ولی با داستان زندگیشون همراه می‌شدی. با یه سری حرفا و اتفاقات به فکر فرو می‌رفتی و یه سری رفتارها منو یاد حرف دوستم می‌انداخت که گفت 'از پیج فلانی الگو می‌گیرم. دقیقا همون کاریو نمی‌کنم که اون می‌کنه.'
اولش که شروع به خوندن کردم با خودم فکر می‌کردم که خب الان این همه شخصیت رو چطور می‌خواد به هم ربط بده؟ چه اتفاقی می‌خواد بندازه توی داستان و آخرش رو می‌خواد چی‌کار کنه؟ ولی هر چی جلوتر رفتم این سوالا دیگه اصلا برام مهم نبودن. دوست داشتم با جریان هر خانواده پیش برم و حتی یه جاهایی می‌گفتم کاش تموم نشی.
من از خانواده سیلوستر و اِبل و آمیلیو و پسرش خیلی خوشم میومد. می‌رسید به این دوتا ذوق می‌کردم و بیشتر از همه کاتانو و جوستینا روی مخم بودن.
خوبی این کتاب این بود که یواش یواش فکرتو درگیر می‌کرد. اول یه مسئله ای رو مطرح می‌کرد که باعث می‌شد فکرت درگیرش شه و به یه نتیجه‌ای برای خودت برسی بعدش جلوتر می‌رفت و یه کاری می‌کرد که زاویه دید جدید به اون مسئله داشته باشی.
یه چیز، یه روش و یه راه برای زندگی ممکنه برای یکی خوب باشه و جواب بده؛ ولی برای یکی دیگه نه. در نهایت هر کی خودش به سمت سرنوشت خودش می‌ره و راه و روش درست خودش رو پیدا می‌کنه؛ ولی مهمه که توی این مسیر - چه اشتباه و چه غلط- زندگی کنه نه زنده‌گی.
گاهی مدت‌ها آرزوی یه چیزیو داری و براش رویاپردازی می‌کنی ولی وقتی بهش می‌رسی، می‌فهمی این چیزی نبود که می‌خواستی. همونطور که آمیلیو به پسرش گفت هر وقت بری دنبال خوشبختی ازش دورتر می‌شی. به حال و روزت نگاه کن. در آینده اگه تا قله قافم بری، گره‌ای که در حال حاضر هنوز نتونستی بازش کنی، اون حس خوب، اون خوشبختی‌ای که دنبالش بودی رو ازت می‌گیره.
 دوسش داشتم و پیشنهادش می‌کنم.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.