یادداشت
1403/6/12
شوخی خنکی بود که وقتی تحقیر ملایمی در گپ دوستانه احساس میکردیم، جای فحش دادن میپرسیدیم: «به روح اعتقاد داری؟» و میدانستیم که رفیق ما به روح همان اندازه معتقد است که به جسم و شاید حتی بیشتر. نمیدانستم در دنیا کسی هست که بشود اینطور برایش نوشت: «میدانستم به روح اعتقاد ندارد، اما به سایۀ خودش چه؟» درّ یتیم را خواندم. چه عنوانی برازندهای داشت و چه کمال و بلوغی در کلمات! چه ایدۀ جذابی. من از صادق هدایت چیزی نخواندهام. همیشه فکر میکردم از هر کتابی که بخوانم لکهای بر پیراهنم میماند و لکۀ بوفکورِ معروف، حتماً شبیه قیر، سیاه و چسبناک است. درّ یتیم هم تصویر مؤیدی بر این باورم ارائه کرد، هرچند تکیهاش بر این بود که بگوید ما نابغهای را به خاطر بیتفاوتیها و لجّارِگری از دست دادیم. حالا قیر یا لکهای شبیه گُل، میروم بخوانم ببینم دنیا دست کیست! [لازم است بگویم کتاب دربارۀ روزها و لحظههای پایانی صادق هدایت در پاریس است؟]
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.