یادداشت
1402/10/25
این مجموعه آثار روایت فتح نامشان به "مجنون گفتم زنده بمان است". کتاب در مورد حمید باکری بود. همویی که با برادرش مهدی باکری از فرماندهان ارشد هشت سال دفاع مقدس بوده اند. البته فیلمی هم به نام "موقعیت مهدی" از زندگیشان ساخته اند که فکر میکنم ازین کتاب هم بهره برده باشند. کتاب روایت روایت است. ولی اولین راوی همسر شهید است که از موضوع ازدواجشان و شخصیت حمید باکری می گوید. از روحیاتش از اخلاقیاتش و روش و منشش. این قسمت که به روایت همسر شهید است از همه اش جالب تر بود. در جایی همسر شهید می گوید: من تمام زندگی ام را مدیون همان چهار سالی ام که در خانه به دوشی ها و تهمت ها و تنهایی ها و زیر آتش عراقی ها کنار حمید بوده ام. این قسمت خیلی برایم جالب بود برای همین بقیه ی روایتش را خواندم تا ببینم شهید چه کرده که این زن چنین می گوید؟ بقیه بخش ها از همان عملیات خیبر و شهادت حمید باکری می گوید. از برخورد مهدی باکری با شهادت برادرش می گوید که موقعی که بقیه میخواهند بروند و جسدش را برگرداند نمی گذارد. میگوید هر وقت همه ی شهدا را برگرداندید او را هم برگردانید. اگر نمیتوانید همه را برگردانید. لازم نیست او را برگردانید. خود حمید راضی تر است. در کتاب به حرف هایی که پشت سر این دو برادر بوده اشاراتی میکند. ازینکه چه خوب شد که شهید گمنام شده اند و جسدشان پیدا نشده وگرنه چه حرف هایی پشت سرشان نمیزدند. فیلم "موقعیت مهدی" را دیده ام ولی دقیق یادم نیست برای همین نمیدانم درین کتاب چیز بیشتری از آنچه در موقعیت مهدی بود وجود داشت یا نه. اما خب بد هم نبود. دو روزه خواندمش. و دلیل اصلی اینکه این کتاب را خریدم این بود که جزو کتاب های معرفی شده توسط یکی از بلاگرهای اینستاگرام بود. حالا این خانوم بلاگر-خانوم سحر طوسی- از رندان روزگار است و مستند اربعین هم ساخته و توی تلویزیون هم آورده اندش تا به حال. اما خب آزاده است. یک هیچ هایکر به تمام معناست و با کاناپه گردی به خیلی جاها رفته. یعنی از طریق سایت کوچ سرفینگ با بعضی میزبانان شهرهای مختلف در اقصی نقاط جهان صحبت کرده و رفته به شهرشان و به جای هزینه ی هتل خانه ی آنها مانده. توی راه به جای پول تاکسی دادن شصتش را بالا گرفته و ماشینی برایش ایستاده و او را تا جایی رسانده. روحیات عجیبی دارد. کوه نورد است و دوچرخه سوار. یادم می آید یک بار هم مسیر تهران تا جنوب را با دوچرخه رفت و کمک های مالی جمع کرد و آخرش با پول های جمع شده مدرسه ساخت برای مناطق کم برخوردار و محروم. شغلش هم آخرین بار که استوری هایش را می دیدم ازین شیشه ی برج تمیز کن ها بود. ازینها که به خودشان طناب می بندند و آویزان میشوند که شیشه های برج ها را تمیز کنند. یک شخصیت عجیب و مستقل دارد. برای همین این کتاب را که معرفی کرده بود به عنوان یکی از کتاب های مورد علاقه اش سریع به لیست خرید کتابم اضافه کردم. البته ظاهرا سریالی هم از روی همین موقعیت مهدی پخش شده است که متاسفانه آن را ندیدم. و نمی توانم بگویم این کتاب چقدر چیزی به آدم اضافه میکند. سید م. بنی هاشمی 16 آبان 1402 @mahdarname
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.