یادداشت narjes bt

narjes bt

1401/2/9

اینجا، در دنیای واقعی
        «هرچه بیشتر برای پاک کردن چیزی از حافظه‌ات تلاش کنی، بیشتر و بیشتر در عمق آن حک می‌شود.»
وِر، شخصیت اصلی داستان، عاشق تنهایی است. نه برای اینکه تنها بودن را دوست داشته باشد، بلکه فکر کردن و در رویاهایش غرق شدن را در تنهایی، بهتر می‌تواند تجربه کند. در واقع او ترجیح می‌دهد در دنیای خیالی باشد نه دنیای واقعی! به همین سبب که او دائم در اتاقش و در تنهایی به سر می‌برد، پدر مادرش فکر می‌کنند که او پسری‌ست كه در آينده و حتي همين حالا، غیر اجتماعی بار می‌آید. پس او را به کمپ تابستانه می‌فرستند. جایی که ور ازش متنفر است.
پس، از رفتن به کمپ تابستانه یا همان تفریحستون سرپیچی می‌کند و به کلیسای مخروبه می‌رود. و آنجا پوشه ای را پیدا می‌کند که روی آن نوشته: «آیا زندگی شما هدفمند است؟» و این پرسش کل زندگی‌اش را تغییر می‌دهد...
اگر بخواهیم از کلیات به جزئیات برویم، باید بگویم اسم کتاب خیلی خوب بود. زیرا در دیالوگ های زیادی ازش استفاده شده بود و اینکه اسم کتاب این است، به ما نشان می دهد که این جمله ها اهمیت زیادی دارند و در واقعی برای ور و حتی خواننده یک نوع تلنگر به حساب می‌آیند.
موضوع داستان جدید نبود اما کمیاب بود. و خیلی هم جذاب بود. زیرا زندگی را از دید پسری نشان می‌داد که دوست دارد در خیالاتش غرق شود. و دوست دارد طبق قانون های شوالیه ها، که برای یکی از کلاس هایش در مورد آن تحقیق کرده، عمل کند.
شروع داستان هم خوب بود و هم جذاب. زیرا از همان اول کم‌کم شروع می‌کند به آشنا کردن ما با شخصیت ور. و توصیف های خوبی هم که از صحنه ی اول می‌کند باعث بیشتر ترغیب شدن خواننده برای خواندن ادامه ی داستان می‌شود. و این نکته ی مثبتی است!
متن کتاب ساده و روان بود و هیچ جمله ی سخت و مبهمی نداشت. جزئیات‌ش هم به اندازه ی کافی بود و خواننده را خسته نمی‌کرد. در واقع نویسنده فقط اطلاعاتی را به ما می‌داد که لازم بود بدانیم. این هم باز نکته ای مثبت است، زیرا برخی از کتاب ها آنقدر جزئیات دارند که خواننده از وسط داستان رهایش می‌کند. روند داستان به خوبی پیش می‌رفت و خواننده را خسته نمی‌کرد.
توصیف مکان های خیلی خوب و کامل بود. ما می‌توانستیم داستان را مثل یک فیلم جلوی چشم خود ببینیم. و این ویژگی را داشت که راکد نبود و حرکت داشت. و این خوبه! مثلا هر بار که ور وارد یا خارج از  کلیسا می‌شد می توانستم مسیر حرکت‌ش را طبق گفته های نویسنده تصور کنم. یا مثلا جایی که می‌گوید: «یکی از لنگه های در بزرگ چوبی خرد و خمیر شده بود و دیگری از لولا درآمده بود و مثل پل متحرکی نیمه افراشته، کج افتاده بود. بالای سرش میله ای فلزی از دیوار بیرون زده بود. تکه های شیشه ی زیرش نشانه ی این بود که سر میله قبلا چراغی وصل بود، ولی حالا فقط با سایه ی نوک تیزش نگاه را به سمت ورودی کلیسا می کشاند و او را به داخل دعوت می‌کرد.»
همینطور توصیف های شخصیت ها خیلی خوب بود. و از آنجایی که از زبان سوم شخص محدود بود، با ویژگی های شخصیت ها بیشتر آشنا می‌شدیم. همچنین از طریق دیالوگ ها همی می‌فهمیدیم که ور پسری مثبت بین است و به همه چیز خوب نگاه می‌کند در واقع احساسات هم خوب توصیف شده بودند. به همین دلیل من به شخصه می‌توانستم با شخصیت اصلی همزاد پنداری کنم!
پایان داستان خوب و جذاب بود و توصیف هایی که از صحنه ی آخر کرده بود، خواننده را وادار می کرد که دوباره و دوباره بخواندش.
در آخر این کتاب را خیلی دوست داشتم و شاید کمی دیدم را نسبت به زندگی عوض کرد و به همه معرفی خواهم کرد :)
      

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.