یادداشت
1403/7/30
5.0
2
گوزن بیچاره یا مارگارت بیچاره؟ . . «…بچه بودم که گوزن بیچاره آمد سراغم؛ وحشتزده بودم و تنها، بدجور دلم میخواست، حتی شده موقت، امیدوار شوم روزی برای جبران کاری که انجام دادهام چارهای پیدا میکنم. با سُمهایش میزند به ساق پاهایم. گازم میگیرد و زخموزیلیام میکند. به من میچسبد و مینالد. خواهان عدالت است. هیچوقت من را نمیبخشد...» زندگی مارگارت چهارساله با یک تراژدی برای همیشه تغییر می کند. با گذشت زمان، این حادثه برای او بیشتر نامفهوم به نظر میرسد؛ بچهتر از آن است که درک کند و مادرش فکر میکند او «جنزده» است… پس از دخترش دور میشود، گرچه خالهدلی، زنی با شخصیتپردازی بسیار جذاب، کنارش است. اما مارگارت بیشتر اوقات در دنیای خودش زندگی می کند. عذاب وجدان وجود او را فراگرفته است، چون هیچ درکی از کاری که انجام داده ندارد. بازار شایعات در شهرک صنعتیشان داغ است، مارگارت میداند که به خاطر اشتباهش مقصر شناخته میشود. از لحاظ احساسی نابود شده… سعی میکند تا بتواند با اتهامات وحشیانهی بزرگسالها کنار بیاید، و در هیمن حین، موجودی شکافتهسم به سراغش میآید: گوزن بیچاره! وقتی بفهمید چه میشود که این موجود شکل میگیرد از خلاقیت نویسنده شگفتزده میشوید. کتاب از جایی آغاز میشود که مارگارت شانزدهساله در اتاق هتلی سعی می کند اعترافات خود را در مورد اتفاق شومی که در چهارسالگیاش رخ داده بنویسد. گوزن بیچاره ثابتترین عنصر زندگی اوست، موجودی که مظهر گناه و شرم اوست، که می تواند گوشهی اتاق یا حتی روی شانهی مارگارت جا خوش کند! رمان، که به زیبایی نوشته شده و زبردستانه و بسیار زیبا ترجمه شده، فصل به فصل ما را در دل قصه غرق میکند. «… تمام این سالها بهقدری قصه سرهم کردهام که حقیقتِ بیپیرایه برایم زشت و نادرست جلوه میکند؛ حقایق به سخنان عاریهای ناقصی میمانند که تصادفی از میان انبوهی دریوری و شایعههای قدیمی انتخاب شدهاند. یک بار کوشیدم برای مادرم حقیقت را تعریف کنم و بگویم روزی که داخل حیاط مدرسه سیل آمد چه اتفاقی رخ داد، اما زد توی گوشم و گفت: مارگارت مورفی، دیگه نشنوم این دروغِ وحشتناک رو تکرار کنی ها!» و دیگر این کار را نکردم…» مارگارت با داستانهای ساختگیاش یک فضای امن آرامشبخش برای خودش ایجاد میکند؛ او اعترافات دروغینی با پایان خوش مینویسد. گوزن بیچاره همواره او را به خاطر نگفتن حقیقت (یا گفتن حقیقت؟) سرزنش میکند. خیال و حقیقت ترکیب خوبی را در این روایت درخشان ایجاد میکنند که نشان میدهد چگونه داستاننویسی میتواند به مارگارت در درک واقعیت کمک کند. تنها پناهگاه مارگارت پیرمردی کوچکی در جنگل است که به او کبوتربازی را میآموزد. اوشتسکی رمانش را برای بزرگسالان نوشته و در عین حال، به طرز برجستهای صدای کودکان را به تصویر میکشد... نثر رمان، ظریف و نفیس، دلخراش است. روایت آنقدر قدرتمند بود که من مدام در پستوی خاطرات خودم کندوکاو میکردم، مطمئن بودم که حس مشابهی با مارگارت داشتهام. اینکه حتی ذرهای احساس گناه میتواند آنقدر رشد کند که به یک هیولا تبدیل شود. برای من که ویرانگر بود این رمان… گوزن بیچاره برای مدت طولانی با من خواهد بود. تغییر ممکن است، رستگاری غیرممکن نیست. مارگارت امیدوار است که قصهی زندگیاش پایان خوشی داشته باشد…
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.