یادداشت رعنا حشمتی
1400/11/7
الان که در تب و تابش هستم شاید خیلی موقعیت خوبی نباشه که ریویو بنویسم واسش، ولی خب. :)) خیلی دوستش داشتم. واقعا زیاد. اما، ترجمه واقعا خوب نبود. بد بود حتی. ناراحت کننده. و یه طوری بود، انگار که فیلمنامهست. یه جوری جزئیات اضافه کرده بود و هی ماجراجویی مینداخت وسط و همممممه چیز رو توضیح میداد، که من همهش تو ذهنم فیلمش رو تصور میکردم و راحت کتاب نمیخوندم :)) یه حالت تازه و عجیبی داشت. انگار دیالوگ فیلم بود. نه جملههای کتاب. انگار توصیفات صحنه بود، نه توصیفهای کتاب. و دقیقا نمیدونم فرقشون چیه و چطور. صرفاً حس. کایوت و باباش، با اتوبوس مدرسه زردشون توی جادهها سفر میکنن و در این بین آدمهایی رو ملاقات میکنن و خبری رو میشنون که زندگیشون به سمت و سوی جدیدی میره و مجبور میشن به چیزی که ازش فرار میکردن برگردن. بپذیرنش. و واقعا این روند، خیلی خیلی خوب به تصویر کشیده شده بود. خیلی درک میکردمشون. خیلی واقعی بود. خیلی آشنا بود برام. و هی فکر میکردم، گرچه چیزهایی که من باهاشون دست و پنجه نرم میکنم به سختی چیزی که کایوت و رودئو باهاش روبهروئن نیست؛ اما چقدر شبیه... دوستش داشتم. و در روند جذابی کتاب به دستم رسید، که بیش از پیش برام عزیزش کرد. ❤️
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.