یادداشت شهرزاد؛
1404/2/12

«جوزی عوضضضییییی مزخرف چندشششش» این اولین جمله ی یادداشت قبلیم بود که گفته بودم حتما بهترش میکنم. این داستان کلاراست، یک ربات! ما عادت داریم داستان انسان هارو بشنویم. انسان هایی که در جامعه، یک شاخصه ی متفاوت از بقیه دارن. این شاخصه برای ربات، چی میتونه باشه؟ احساسات! کلارا نزدیک ترین تجربه به احساسات رو بین ربات های دیگه داره و تو روابطش با انسان ها، رویه ی متفاوتی رو انتخاب کرده. جنبه ی انسانی داستان، متمرکز بود رو دو همسایه، تو منطقه ای دور افتاده و سرسبز. خانواده های از هم پاشیده. دو مادر و دو فرزند. کلارا، بین این خانواده ها، درحال کمکه. به هرچیز و کسی که میتونه کمک میکنه... اما... پاداشش چی میشه؟! هیجان خاص و زیادی نداشت اما راز هایی که در جریان بودن خیلی خفن بودن و... ارزششو داشت نیم ستاره کم کردم فقط... چون انگار پنج ستاره زیاد بود
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.