یادداشت امیررضا سعیدینجات
1402/6/27
بسم الله اوایل انقلاب وارد کتاب میشوی و تا امروز با سعید سردشتی پیش میآیی. ابتدای کتاب بنای بر ادامه خواندنش را نداشتم، حس میکردم با فردی بی دست و پا و بی اراده و ناپخته طرف هستم که کسی پیدا شده و خاطراتش را چاپ کرده و اتفاقی افتاده و معروف شده، اما کمی که جلوتر آمدم نظرم عوض شد. نیمه دوم کتاب را یک نفس خواندم. توضیحات و تصاویر کتاب دقیق و به دور از اضافات است و همین مانع میشود که مخاطب درگیر حواشی بیمورد شود. عوض شدن راوی و رفت و برگشت میان سعید و سعدا برایم جذاب بود. سعید که از قبل از انقلاب شروع کرده بود تا بعد از جنگ مبارزه را ادامه داد. چقدر غریب است آدمیزاد و چقدر غریبه... روزی میآید که همه آنچه ساختهای را نادیده میگیرند و آنجا عیار مردانگی مشخص میشود. سعید مردانه در روزی که نادیدهاش گرفتند هم ایستاد و جنگید. امروز اگر عصرهای کریسکان معروف شده و سریالش ساخته میشود به واسطه تمامی آن اخلاصی است که سعید و سعدا و خاله غنچه داشتند. باید اینها را در کنار هم سر دست بگیریم و فریاد بزنیم که ما مرد و زن را در این دنیای وانفسا تفسیر کردهایم. مگر مردانگی جز استقامت و شجاعت و وفاداری به ناموس است. این ناموس خواه همسر باشد و خواه وطن. و مگر زنانگی جز عفت است و وقار و نجابت و پاکی و صبر؟ و چه چیز در اینها از مردانگی و زنانگی میکاهد؟؟؟ سعید که از قبل انقلاب شروع کرد و در جنگ در لباس سپاه و اطلاعات برضد کومله و دموکرات و... جنگید تا پس از جنگ هم دست از مبارزه برنداشت... اتفاقاتی که در زندانهای دموکراتها برای او افتاده حقیقتا جانگداز است. سعدا هم مانند رهبری صبور این لحظهها را دید و مدیریت کرد و ایستاد. و در کنار این دو چه زیبا مادری جسور به تصویر کشیده شد. کسی که از هیچ چیز، با تاکید میگویم، هیچ چیز نترسید و یک تنه برای جگرگوشهاش جنگید و او را آزاد کرد. ما مگر برای به تصویر کشیدن انسان به چه چیزهایی نیاز داریم که در این شخصیتها نیست؟؟؟ این کتاب برایم دوباره ثابت کرد که اگر لحظهای فکر این مرد از زندگیاش ناآرام بود ذرهای از این حرکات را نمیتوانست انجام دهد. اینها همه مرهون داشتن همسری بینظیر همچون سعدا و دامن زنی چون خاله غنچه است. بعد از خواندن کتاب جستوجو کردم تا چهره امیر سعیدزاده و همسرش را ببینم، چقدر چهره هردو آرامش بخش و خواستنی بود. اما وقتی در جستوجو، تاریخ فوت (بخوانید شهادت) این مرد را دیدم دوباره مثل لحظه لحظه کتاب شکستم. حس کردم که دنیا بدون این انسانها چه چیزها که کم دارد. باز جای شکرش باقی است که او تمام وجودش را در چنین کتابی به ودیعه گذاشت و رفت.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.