"میترسم از تاریکی.میترسم لفتش بدهد. ماندگار شود. فراموشی با پلکهای گِل گرفتهاش از راه برسد و تو یادت برود مرا خیلی دوست داشتی. تاریک که میشود، مثل بچههایی میشوم که پابرهنه سر میکشند به اتاقهای خالی سیاه و با چشم اشکی دنبال عروسکهای طاس یک چشمشان میگردند."