یادداشت پارمین ایزدی
1401/2/30
فرانکلین لاک پشتی است که خیلی خیلی آرام تر از لاک پشت حرکت می کند . او امروز خیلی هیجان زده است ،چون خرس او را به تولدش دعوت کرده است . او با خودش تصمیم گرفته که در راه تند تند راه برود که حواسش به چیزی پرت نشود . خانه ی خرس خیلی دور نبود . بعد از گذشتن از یک جاده ، یک پل و مزرعه ی تمشک به خانه ی خرس می رسید . در راه خرگوشی را دید که داشت بالا و پایین می پرید از او پرسید چه کار می کنی ؟ خرگوش جواب داد دارم مثل قورباغه راه می روم ، می خواهی با من بازی کنی ؟ فرانکلین گفت : به خانه ی خرس می روم نمی خواهم دیر برسم . خرگوش به او گفت : تا خانه ی خرس راه کمی است و زمان زیاد است بیا بازی کنیم ،و فرانکلین قبول کرد و با او بازی کرد ،بعد از بازی خرگوش به فرانکلین گفت:دیر میشه ها بیا بریم به خانه ی خرس و خرگوش پرید و رفت و فرانکلین هم به راه افتاد . در راه به سمور آبی رسید و خلاصه مثل خرگوش با سمور آبی هم بازی کرد و بعد از بازی سمور گفت : دیر میشه ها و دوید و آن هم رفت در راه فرانکلین حلزونی را دید که دارد گریه می کند از او پرسید که چرا داری گریه می کنی ؟ او هم جواب داد : چون من که از تو هم آرام تر راه می روم امکان ندارد که سر وقت به خانه ی خرس برسم . فرانکلین هم گفت : گریه نکن بیا با هم به خانه ی خرس برویم و او را روی کمر خود قرار داد و به راه افتاد .در راه کنار مزرعه ی تمشک ایستاد و بوته ی تمشک را از تمشک خالی کرد حلزون از فرانکلین پرسید : چرا تمشک می چینی ؟ فرانکلین گفت : چون در تولد بخوریم . و دقیقا سر وقت به تولد رسید . سمور آبی و خرگوش هم آنجا بودند و باهم خوش گذراندند. پایان
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.