سم برای صبحانه رو خوندم.
نه یه داستان معمولی، یه اعتراف تلخ و شیرین از زنی که با درد صبحونه میخوره.
هر صفحهاش یه زخم قدیمی رو باز میکنه، ولی با یه لبخند نصفهنیمه.
نویسنده نمیخواد دلسوزی کنی، فقط میخواد بفهمی.
یه جور صداقت که هم میسوزونه، هم آروم میکنه.
آخرش؟ نه رهایی، ولی یه نفس عمیق.