یادداشت

مثبت کرونا
        

خیلی وقت بود کتابی از این نویسنده نخوانده‌بودم. موضوع، جذابیت و هیجان داستان‌هایش را دوست داشتم اما به‌خاطر مسائلی که در دل داستان‌هایش مطرح می‌شد، انتخابم نبودند مگر برای بررسی‌شان ... 
تا این که در کتاب‌گردی‌هایم در طاقچه‌ی بی‌نهایت چشمم به این کتاب خورد و با دیدن عنوانش فکرکردم که احتمالاً آن مشکلات را نداشته باشد و کتاب خوبی باشد. شب‌ها قبل از خواب کمی از آن را می‌خواندم...

موضوعش خاص بود؛ روزنوشت‌های یک طلبه‌ی شوخ‌طبع از حضور جهادی‌اش در میان بیماران کرونایی برای روحیه دادن به آن‌ها و کادر درمان ... اما ابتدا و انتهای مشخصش، نداشتن گره در داستان و مواردی از این دست، جذابیتش را به مراتب کم میکرد! همان صفحات اول متوجه شدم که نویسنده میخواهد با زبان طنز، جذابیت روایت‌هایش زیاد کند اما بعد از همان فصل اول بود که جذابیتش کم شد. حتی شوخی‌هایش هم برایم چندان خنده‌دار نبود؛ انگار که این‌ شوخی‌ها فقط برای همان زمان و مکان بودند و فقط برای همان مخاطب‌ها، و بازگو کردنشان لطف چندانی برای مخاطبی که این روایت‌ها و خاطرات را می‌خواند، ندارد.

در طول کتاب، اشارات مختلفی به صفحات مجازی نویسنده، تلاشهای ضدانقلاب و دشمنان، سایر کتاب‌هایی که این نویسنده قبلاً نوشته و حتی تاثیر رسانه بر مردم و زودباوری آن‌ها دیده می‌شود که برای من نه تنها جذابیتی نداشت، بلکه احساس میکردم انگار تمام مردم غیر از همفکران و هم‌لباس‌های خودش، گرفتار این زودباوری و گرفتار شدن به شایعات و اصطلاحاً نداشتن سواد رسانه هستند!

البته از نیمه‌ی دوم کتاب که نویسنده بعد از حضور در بیمارستان متوجه شد که کسی فوت‌شدگان کرونا را غسل نمی‌دهد و آداب اسلامی در دفن آن‌ها رعایت نمی‌شود، به غسالخانه رفته تا در غسل دادن اموات کمک کند؛ و از این‌جا دیگر طنز ماجرا به تبعیت از فضای داستان بسیار کمرنگ شده‌بود و بیشتر، مخاطب را به فکرکردن به مرگ و غسل میت و این‌ها وامی‌داشت ... 

با این وجود در دل داستان، یک‌رنگی مردم را می‌دیدم، تلاش برای کمک به یک‌دیگر و انجام وظیفه؛ و یک جمله در کتاب که نقطه عطف داستان بود، هرچند به ظاهر بی‌ارتباط با موضوع داستان... 

❌❌❌ خطر لو رفتن بخشی از داستان کتاب:

ماجرا از این قرار بود که پسری مبتلا به کرونا را آوردند و در اتاق ایزوله خواباندند. هیچ‌کس اجازه‌ی ورود به اتاقش را نداشت و راوی داستان مثل همیشه کنجکاو بود بداند او کیست و چرا این‌طور به دلش نشسته! بعد از این که متوجه میشود او مبتلا به ایدز است، تصمیم میگیرد با او صحبت کند. این پسر جوان در جواب این که چه شد که به این‌جا رسیدی یک جمله گفت:
«اژ وقتی بابامون ما را به جای خدا به طاووس‌خان سپرد بدبخت شدیم»

یک جایی از داستان هم حسابی حرص خوردم از نویسنده؛ وقتی قرار بود از بیمارستان بروند تا تیم جدید جایگزین آن‌ها شود که همه فرصت خدمت به مردم را داشته‌باشند، به آن‌ها گفته بودند چند روزی در قرنطینه بمانید یا تست کرونا بدهید! ایشان می‌دانست که مبتلا نشده؛ چرا؟ چون هرروز داروی امام کاظم علیه‌السلام را می‌خورده!
این‌جا جای پرداختن به موضوع طب اسلامی نیست اما این دعوای از سرِ احساس، و نه تعقل و فکرِ «طب مدرن - طب اسلامی» همیشه آزارم می‌دهد حتی اگر با اشاره‌ای کوتاه و غیرمستقیم باشد... 

❌❌❌

خواندنش را توصیه نمی‌کنم! ارزش آن که وقت روی آن بگذارید را ندارد اما برای آن‌هایی که به دنبال کار جهادی‌اند و در موقعیت‌های حساس، در صف اول خدمت جهادی ایستادند احتمالاً جذابیت خاصی داشته‌باشد. اما به هرحال من فکر میکنم می‌توان از آن روزها، داستان‌های جذاب‌تر و اثرگذارتری خواند ...



      
6

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.