یادداشت فرنوش جعفرزاده

                کتاب عجیبی بود. موقع خوندنش حس‌های عجیبی داشتم. به اتفاقاتی که براشون افتاد خیلی فکر می‌کردم و با ماجراهایی که از سر می‌گذروندن همراه می‌شدم. هر کدومشون شخصیت‌های مخصوص به خودشون رو داشتن ولی همشون یه سری چیزهای مشترک هم داشتن مثل احساس تعلق خاطر یا سلسله مراتب. یه جورایی دیدگاه‌های متفاوت انسانی از دید چندتا سگ بود. من با مجنون بیشتر از همه ارتباط گرفتم و تا حدی شازده. بنجی رو مخم بود ولی وقتی بهش فکر می‌کنی اینا همشون سگ بودن و نمی‌تونی ازشون خورده بگیری بابت کارهایی که می‌کنن یه جورایی چون چیزهایی که از سر گذروندن رو می‌دونستی و همین باعث می‌شد درکشون کنی و همین باعث میشه به این فکر کنم که فرقش با آدم‌هاچیه؟ اونایی که بد می‌شن هم شرایط و زندگی به این راه می‌کشونتشون و تا چه حد می‌شه بهشون خورده گرفت؟ البته بنجی واقعا تنش می‌خارید😂
در کل دوسش داشتم کتاب جالبی بود.
خوندنش خالی از لطف نیست😁
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.