یادداشت
1403/7/13
کابوسهای این کتاب برای عطا واقعی بودند... مثل اغلب کتابهایی که از اقای شاهابادی خوانده بودم، داستان این کتاب هم در دوره قاجار و قحطی ان زمان میگذرد. عطا و و خانوادهی او یعنی پدر، مادر،خواهر بزرگش طوطی و شوهرش و خواهر کوچکش نجیبه اعضای دستهی سیاه بازی حبیب سلمانی را که پدر عطا باشد، تشکیل میدهند. این گروه خانوادگی از راه نمایش سیاه بازی روزگار میگذرانند اما مگر در دوران قحطی نانی از این راه برای انها در میاید؟! پس زمانی که مردی ناشناس پیشنهاد نمایش در جایی اطراف تهران به همراه غذا به انها میدهد، بدون انکه به همهی جوانبش این پیشنهاد فکر کنند، آن را میپذیرند و سوار گاری مرد غریبه میشوند. شب هنگام به عمارتی شبیه یک قلعه میرسند، که در نگاه اول همه چیز در آن عادی به نظر میرسد. اما هربار که برای انها غذا میاورند یک نان از تعدادشان کمتر در سفره میگذارند و به دنبال آن یک نفر از گروهشان به خواست خودش(؟) یا دیگری(؟) از گروه کم میشود. خواهر صاحب قلعه هم وقتی انها را میبیند از انها کمک میخواهد و ابراز نگرانی میکند که جانش در خطر است. تا اینکه بعد از چند روز، از گروه شش نفره انها، تنها عطا و پدرش باقی میمانند و افراد قلعه هم وجود بقیهی اعضای گروه را انکار میکنند. اما بقیه کجا رفتهاند؟ چرا باید خانواده را تنها بگذارند؟ چه اتفاقاتی در جریان است؟ چه کسی پشت همهی این اتفاقات است و چرا؟ اینها همهی سوالاتی است که شما را تا پایان همراه خود میکشاند.😁 علاوه بر روایت جذاب کتاب، قصههای کوتاه و نغزی در سیر داستان گنجانده شده که نکات تاریخی و فرهنگی جالبی را برای مخاطب بیان میکنند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.