یادداشت مجتبی بنی‌اسدی

برکت
        چهار پنج روز است هی برکت را دست می‌گرفتم و پیش می‌رفتم. کتاب روزنوشت‌های آخوندِ جوانِ عکاسی است که ماه رمضان رفته روستایی برای تبلیغ. روستا دوست‌داشتنی نبود، ولی آنچه نویسنده روایت می‌کرد، روستایی دلهره‌آور، شوخ و عجیبی بود. به‌سبک ساعدی که روستای بیل را ساخت. شبیه بود تقریبا. اما با دوز دلهره‌ی کمتر. رمان خرده‌روایت‌های زیادی در خودش جا داده که همین باعث شده بعضی وقت‌ها فراموش کرده دُمِ روایت را بگیرد. و قصه‌ی خود آخوند جوان، زمینه‌ی خاص رمان است که منِ خواننده بعضی‌وقت‌ها با هدف پیگیری این قصه‌ی زمینه‌ای روزنوشت‌ها را می‌خواندم که ببینم چی می‌شود و او چه تصمیمی گرفته و چه تصمیمی خواهد گرفت! ولی حیف که رمان تمام شد و جواب واضحی نگرفتم.
حق این است که خرده‌روایت‌های روزنوشت‌ها آن‌قدر جذاب بود که من را بکشد کتاب را بخوانم.
اگر رمان را با دقت و حوصله و یادداشت‌برداری می‌خواندم، می‌توانستم نمادهایی مثل گاو، بزغاله، مار و غیره را استخراج کنم.
      
4

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.