یادداشت نوید نظری
1404/3/4

سهگانه نخست "آتش بدون دود"، تنها روایتی داستانی از صحرا وسنت و ترکمن نیست؛ حدیث نفس ماست در آینه خاک و خون، در انحنای تبسمی که در پس تلخی خنجری نشسته، و در خلوت تأملی که در طنین طبل کوچ و کاوش و هجرت شکل میگیرد. جلد نخست، خروش ناگهانی رودیست که از برکه سکون قبیله میگریزد؛ خونی تازه در رگهای مردمانی خسته از بند سنت و سردی خاک. در این مجلد، نادر قلم را نه برای داستانگویی، که برای تاریخنگاریِ اساطیری روح ملت ترکمن در دست میگیرد. گالاناوجا، که هم شکارچیست و هم شاعر، هم خونریز است و هم عاچیق، مجسمهایست از تضادهای قوم ترکمن؛ قومی که در مرز میان اصالت و خشونت، و در گذرگاه میان رهایی و انتقام گرفتار آمده است. داستان عشقی که در جلد نخست روایت میشود، نه در امتداد غزلهای عاشقانه عرفانیست و نه در سایه دیوارهای پوشالی رمانتیسم غربی؛ اینجا عشق دشنه و شمشیر دارد، و در عین حال تیشهایست بر ریشه سنتهای پوسیده. پیوند دو تیرهی خونخواه، نه تنها طلوع یگانه خورشید عشق، که منشأ زایش ماه نو! در تمدنی جدید است. نادر درختی را میکارد در میانه اینچهبرون، درختی که یادآور درخت معرفت در سفر پیدایش است؛ همان که هبوط انسان را از بهشت ممکن ساخت، و اینجا موجب ظهور آدمی نو در دل صحراست. تلخ آنکه تاریخ، با مرگ آغاز میشود نه با تولد. پایان جلد نخست، مرگ گالان و سولماز است؛ همچون پایان خشم قابیل. آدمی میمیرد، گندم میسوزد، و چرخ نفرت میچرخد. پرده نخست، مرثیهایست بر انسان جاهل، و تذکاریست بر آنکه بیدرنگ باید دانست که عصیبت، هرچند در پوشش غیرت، همچنان جهالت است. در جلد دوم، صحرا دیگر نه آن مهبط خونگرم که برهوت سردیست؛ ترکمنها به درخت مقدس پناه بردهاند، اما در زیر سایهاش نه سلامت که سکون و مرگ جا خوش کرده است. درختی که حلقه پیوند بود، اکنون زنجیر اسارت است. نادر با نگاهی هوشمندانه، سنت را نه در ذات، که در رخوت آن به نقد میکشد. بیماری، مرگ کودکان، و فرسایش امید، صحرا را به تلی از خاکستر بدل کرده است. اما در دل این ظلمت، شمعی روشن میشود؛ آقاویلر، پیرِ خسته اما دلزنده، تصمیم میگیرد فرزندش را برای فراگیری طب به تهران بفرستد؛ به پایتختی که در خاطره ترکمنها، جز تباهی و ستم نداشته است. تصمیم او، نه فقط یک انتخاب، بلکه شکستن بتهای ذهنی قبیله است؛ شکستن دیوارهایی که ترکمن را از جهان جدا کرده است. و این آغاز راهیست که آلنی، قهرمان جلد سوم، در آن گام میگذارد. آلنی، نه شمشیر در کف مست، که قلم در دست، مرهم بر دل صحرا مینهد. قهرمان جلد سوم، تنها وارث نام پدر نیست؛ او حامل یک تحول درونی است. فرزندی که دیگر با تفنگ سخن نمیگوید، بلکه با طب، با دانش، و با عشق. عشق او به مارال، نه از نوع حسرتخیز و محرومپرور پیشینیان، که عهدیست در افق اجتماع؛ عهدی برای شفای جمع، نه تمنای فرد. نادر، در این جلد، قهرمان را از جهان اسطوره به جهان تاریخ میآورد. آلنی، وارث گالان است اما بینیاز از خونریزی؛ و همتبار آقاویلر است اما رهیده از سنتهای خرافی. او میکوشد درخت مقدس را از خرافه بزداید، نه با تبر که با تدبیر. او با یاری زنانی مؤمن، صبور و دلآگاه، کاری میکند که دعا و دارو در کنار هم قرار گیرند، نه در برابر هم. در این سه جلد، نادر ابراهیمی طرحی را پیمیریزد که از سفر فردی آغاز میشود و به جنبشی جمعی میرسد؛ از گالان تنها تا اینچهبرونی آباد، از کینه تا آشتی، از درخت تا جنگل. در جهان نادر، مبارزه تنها در میدان جنگ نیست؛ در دل انسان است، در نبرد میان خرافه و دانایی، میان تعصب و مهر، میان انتقام و بخشش. و چه زیباست که جشن ازدواج آلنی و مارال، نقطه پایانی باشد بر سهگانهای که با خون و خاک و دشنه آغاز شد. این عروسی، نماد اتحاد دو نسل، دو بینش، و دو راه است. آتش هنوز هست، اما بیدود! و این یعنی که سوختن هست، اما سیاهی نیست؛ یعنی که رنج هست، اما بیگنج نیست. در پایان، اگر این یادداشت را باید با مهری ختم کرد، آن خاتم شاید "امید" باشد؛ امیدی که در دل صحرا، در دل قوم، در دل انسان، همچنان زنده است. و این امید، خود آتشیست بیدود؛ چونان قلم نادر که در سکوت شعله میکشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.