یادداشت مجید اسطیری
1402/12/19
این مجموعه داستان را خیلی دوست داشتم. کلا نویسندگانی که تجربه زیسته پرباری در یک اقلیم دارند با قدرت میتوانند آن زیست خاص را در داستانهایشان بازنمایی کنند و این حتما برای مخاطبان همه جای دنیا جذاب است داستان مهندس برق کشانی عالی بود و اما چند سطر از توصیفات و فضاسازی گیرای داستان با یک فشنگ چه میتوان کرد غیر از خودکشی را بخوانیم: با یک فشنگ چه می توان کرد، غیر از خودکشی? دریای سراب در تیله های سبز چشمان خشک مرد بلوچ جا خوش کرده بود. گرداگرد برهوت غبار بود و غبار و باد. باد سرگردان همچون زنی مجنون بی قاعده می رقصید بر سطح هموار دشت. بلوچ از پس سی سال زندگی در واحه های وهمناک روزی را تا به این حد نفرین شده به یاد نداشت. موج شن بر سینه ی تپه ها به گونه های چروکیده ی پیرزنانی میمانست در حال احتضار. شتر به مکافات پا بر زمین می کشید که دانه های شن بر کف گوشه ی دهان اش به انبوه زنبورها بر مومی خشک شباهت داشت. مرد بلوچ مهار می کشید و به زحمت جلو می رفت.. زن ساروق نان را که بسته بود به جهاز شتر، اشکاش شره کرده بودن روی چارقدش، پرسیده بود: «کی می آیی مرد؟» بلوچ خفت کشیده بود: «اسلحه مو میفروشم رخت عروسی می خرم می آیم خاطرجمع هنوز انداز لوله ی آفتابه ای آب به قنات هسته که جو بکاریم برای دو تا گوسفند وامونده.» زن گفته بود: «لباس عروسی نمی خوایم، طلايم نمی خوایم، تو تنها دارایی منی، برگرد.جهنم گرما. پشتهای سیاه به سینی داغی می ماند که پاهای گرگها مثل گندم برشته بر آن پایین و بالا میپریدند. حلقه ی گرگهای گرسنه تنگ تر شده بود. مرد به دقت آنها را شمرد که با سایه هایشان روی هم رفته شانزده تا شده بودند. شتر به مکافات قدم بر می داشت و بلوچ، خسته پا بر خاک می کشید. ماده گرگی جا کن شد. شلی ماشه را کشید و... نویسنده با خود فکر کرد: رها می کنه، مرد بلوچ کارکشته تر از اینه که بذاره با کشتن یه گرگ روزگارش تباه شه، اون وقت راحت تکه پاره اش می کنن، صبر می کنه. حتما روی خودش کنترل داره، فوقش شترشو از دست میده، امیدی به زنده موندن خودش که هست. ولی بیابونی بدون شتر چه قربی میتونه داشته باشه؟ چه طور میتونه دست خالی به دهگاه برگرده و توی صورت پیرزنای بیمار، دخترای دم بخت، بچه های گرسنه و پیرمردای ناامید نگاه کنه. یارممد! تو باید فکری برداری، تو ناسلامتی با بیابون و گرگ و سرگردنه بند بزرگ شدی... گرگها یورش می آوردند و عقب می نشستند. مردد و غضبناک و گاهی می افتادند لای دست و پای شتر و مرد که روی برمی گرداند سر جایشان می ایستادند و این بازی همچنان ادامه داشت. شتر برخلاف میل پا می کشید بر رمل بیابان خفه. با یک فشنگ چه می توان کرد غیر از خودکشی؟ تا مرد بلوچ سر برگرداند، دندان های سه گرگ در شکم شتر فرو رفته بود. معده ی سنگین شتر بر تشت داغ بیابان افتاد، با همه ی دل و روده و برکه ی خونی که گرگها را دلیرتر کرده بود. در آن واحه ی وهمناک .دریغ از سایه ی سرگردنه گیری، آدمیزاده ای. تفنگ بی فشنگ، تکه چوبی است که به کار راندن الاغ هم نمی آید. حیف این همه گوشت که می توانست آذوقه ی چند روز دهگاه را فراهم کند. «آی آشتر غمگین مو، کس و کارم، اعتبار مو و مریمو. عاروسون گل ممد، به یادت مانده که چه کردی تو مسابقه ی اشتردوانی؟ ها؟ گل و پل جهازتو مریمو بافته بود از پشم بره ی بهاره، گلای سینه بندت تا زیر زانوات می رسید. شده بودی عاروسی بی مانند، بی مثل جلو زدم از جماعت نوخاسته ی شترسوار و تا کسی به خودش بیایه با همین تفنگ تیری گذاشتم میانه ی آینه ی تیر تَرٌاده. جماعت همه هو کشیدن، زنا بنا کردن به کلولو زدن. چه دستمالای گلدوزی ای که دخترای دم بخت نفرستادن برام، اما قد و بالای مریمو نذاشت که ذهنم به دیگری راه بده، آی رفیقک مُرده م، آی» نویسنده فکر کرد: البته اینا همه توی ذهن بلوچ دریک آن گذشت و شکر خدا که شتر هنوز زنده و سرپاست و گرگا هم چنان جرأت حمله ندارن. مرد باید که پا تند کنه، حداقل از تفنگش که به جای چماق می تونه استفاده کنه... تاریک بود و وهمناک و زوزهی باد ولگرد، سلطان بلامنازع برهوت، که هی ترکتازی می کرد تا بوته خاری خشک اگر مانده باشد از پس خشکسالی را در تقلایی سمج از جا برکند، کپه ای خاک را جابه جا کند تا دره ای را بپوشاند. پشتش را تکیه داده بود به شتر خوابیده که سینه بر سینی فراخ دشت می سایید، از نشخوار افتاده. ستاره های غبار گرفته با نوری مرده و چرکین. اما دیدن ستاره، امید مرد بیابان نورد است، ستاره ی راهنما است. رفیق گمشدگان در صحراست. دست هایش را بر گردن شتر حلقه کرد که سر درشتش بر شانه های مرد آرام گرفته بود. بنا کرد به بوسیدن گونه های شتر: «رفیقم، براركم، کاکام...» دو سه قطره ی درشت اشک از چشم های بی حال شتر غلتید پشت شانه های مرد که حالا بغض گلویش ترکیده بود و های های میگریست. گرگها خاموش و گرسنه گوشه ای جمع شده بودند و غُرنِشک می کشیدند، در انتظار از پا درآمدن حیوان که خونسردانه به دور دست ظلمات خیره شده بود. مرد روبه روی جَمهور گرگ چَندک زد و تفنگش را روی زانوانش راند. خستگی کشنده به طرزی ناجوانمردانه رمقش را می نوشید و پلک هایش می افتادند روی هم. قلندری بود سرگردان بین مرگ و وهم و خواب.. نوری شیری رنگ از سینه ی متورم ظلمات بیرون جوشید. بزرگ و بزرگتر شد. آرام آرام شکل گرفت. جَمٌازی سفیدپوش، بر شتری شیری رنگ رو به روی مرد لختی درنگ کرد، گرگها خاموش به شتر محتضر خیره مانده بودند. ستاره ها مثل جوش هایی چرکین از بدن آسمان ریخته بودند بیرون. مرد بلوچ حس کرد در جایی خارج از مرزهای کویر دارد باران ملایم مطبوعی میبارد. گلویش خشک شده بود و می سوخت. تمام تنش میلرزید؛ مثل بید دم باد می لرزید. جماز سفیدپوش چِرٌه ای کشید و صدای هزار هلهله از غلظت شب جوشید. طولی نکشید که از هر کرانه ی شب مثل مور و ملخ، زن و مرد سفیدپوش دورادور شتر بنا کردند به پایکوبی، گرگی غُرنِشگ کشید و مرد شَلیِ ماشه را کشید... هوا روشن شده بود که مرد بلوچ به هوش آمد. تا چشم کار می کرد برهوت بود که لجبازانه کش می آمد به پهنای آسمان. شتر ایستاده بود و داشت برخاری خشک پوزه می کشید. گرگها هنوز در همان حوالی پرسه میزدند، اثری از رد پای جماعت شب پیش دیده نمی شد. تکه ابری سنگین درست بالای سر مرد بلوچ درنگ کرد. لبخندی مرده برلبان مرد نشست...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.