یادداشت سیده زهرا ارجائی
دیروز
کتاب را در نمایشگاه کتاب تهران سال ۱۴۰۳ خریده بودم؛ با اعتماد به ناشرش که کتابهایش همیشه برایم دوستداشتنی بود و البته اینبار هم پشیمان نشدم! داستان، ماجرای یک پیرزن است وارد روستای پدریاش میشود و تصمیم میگیرد راهآهن را در آنجا دوباره احیا کند، اما هیچ کس حاضر نمیشد با او همکاری کند، جز پسری به نام ایلیاس که او هم بهخاطر پرحرفی، مطرود مردم روستاست؛ اما کار که شروع میشود، کمکم همهچیز تغییر میکند ... ایلیاس جایی در دفترچهاش نوشت: «این از لحظههای مهم تاریخه. به همهی آدمایی که بینشون شکرآب شده پیشنهاد میکنم یه قطار مشترک بسازن. راهبه که جواب میدهد.» ماجرای قطاری که ایستگاه نداشت، ماجرای مرزهای بیاساس است، مرزهایی که هیچ ارزش و اعتباری ندارند اما انسانها را به جان هم انداخته است. ماجرای تلاش برای نشان دادن بیارزشی این مرزها و پررنگ کردن ارزشهای واقعی... داستان روانی بود و من در کمتر از یک روز خواندمش! برای نوجوانهای ۹+ سالهی کتابخوان مناسب است و حتی برای تمام سنین! از آن کتابهایی است که حتی بزرگترها را هم به فکر وامیدارد... البته در طول داستان سوالاتی بود که بیجواب ماند اما پیام داستان آنقدر برایم شیرین بود از آنها چشمپوشی کنم...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.