یادداشت صبا
1403/11/15
برای یادداشت این کتاب ترجیح میدهم مرورنویسی که در نشریه نارنج نوشتم را برای شما به اشتراک بگذارم:) "سارق جوانی" «هیچ کداممان سنمان بیشتر از بیست سال نیست. اما مدتهاست که از جوانیمان میگذرد. اکنون مردان کهنسالی هستيم.» در جبههی غرب خبری نیست، داستان ماجراجوییهای جنگ است. داستانی که خواندنش همراه است با چشیدن ذره ذره، سردی و تلخی جنگ. راوی رمان پسری آلمانی است، به اسم پاول بویمر. این پسر و دوستانش بوسیلهٔ تشویقهای معلم خود برای شرکت در جنگ جهانی اول نامنویسی میکنند. اعزام آنها به جبههی غرب آغاز روبهرو شدنشان با حقیقت تلخِ جنگ است. مطالعهی این کتاب در آستانهی بیست سالگیام موجب همراه شدنم با شخصیت های داستان شد. جوانانی که به سن بیست نرسیده پیر و فرسوده میشوند. آنان که شمع رویاهایشان با طوفان جنگ خاموش شده است. اریش ماریا رمارک تجربهٔ زیستهاش را از جنگ روایت میکند. او در این رمان بهخوبی فضای تلخِ بیرحم جنگ را توصیف کرده است. سربازان در این کتاب بیهدف مبارزه میکنند؛ میکشند و کشته میشوند. با شنیدن صدای شلیک توپ و خمپارهها بدنشان یخ، چهرههاشان کبود و خون در جسمشان خشک میشود. پیشنهاد میکنم این اثر ضد جنگ را با ترجمهی روان آقای جولایی مطالعه کنید. بخشی از کتاب را به یاد جوانانی میخوانیم که جنگ سارق جوانیشان است: « آلبرت میگوید: " جنگ ما را از بین برد." درست میگوید. ما دیگر جوان نیستیم. دیگر خیال نداریم در جهان توفان بر پا کنیم. اکنون در حال گریزیم. از خود بیرون آمده و پرواز میکنیم. از زندگی میگریزیم. هیجده سال داشتیم و تازه شروع به دوست داشتن زندگی و جهان کرده بودیم که همه چیز تکه تکه شد. نخستین بمب، نخستین انفجار در قلبمان ترکید. از جنب و جوش و تلاش و پیشرفت جدا ماندیم. دیگر به چنین مقولههایی اعتقاد نداریم، به جنگ اعتقاد داریم.» _1403/8/26
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.