یادداشت محمدقائم خانی

من پناهنده نیستم (رمان)
        .

«من پناهنده نیستم»، رمانی دربارۀ «یک پناهندۀ آواره» نیست؛ رمانی است دربارۀ «پناهندگی» و «آوارگی». چطور می‌شود چنین کاری کرد؟ با حرافی دربارۀ این دو مفهوم؟ نه، با همان راه همیشگی: نوشتن رمان؛ یعنی شخصیت‌پردازی و فضاسازی و غیره، یعنی با همان مصالحی که یک نویسندۀ معمولی می‌تواند دربارۀ «یک پناهندۀ آواره» بنویسد. دقیقاً همان‌جاست که عیار کار مشخص می‌شود. یک نوشته تا سطح رمانی دربارۀ خود «پناهندگی» و «آوراگی» بالا می‌آید و بسیاری از پرداختن درست به «یک پناهندۀ آواره» هم در می‌مانند، اما نشانه‌های این فراروی چیست؟ رضوی عاشور چطور چنین کاری کرده است؟
قبل از پرداختن به این مسأله، باید جواب این سؤال را پیدا کنیم که نویسنده چطور «من پناهنده نیستم» را از سطح کتاب ثبت وقایع خارج کرده و رمانی نوشته که در آن وقایع سال 1948 فلسطین تا آزادسازی جنوب لبنان روایت شده است؟ مگر نه این که پشت هم چیدن حوادثی که از اشغال فلسطین شروع شده تا نبردهای اخیر، گزارشی تاریخی است و نه رمان و انتخاب یک زاویه دید یا هر چیز دیگر نمی‌تواند آن را به رمان تبدیل کند؟ بله، درست است و همین‌طور است. «من پناهنده نیستم» رمان است، نه به خاطر این که روایت از زبان رقیه‌نامی بیان می‌شود که در کودکی آواره شده و سال‌ها به عنوان پناهنده در لبنان رشد کرده است، بلکه این کتاب رمان است چون رقیه یکتاست و نمونه‌ای از آوارگان و پناهندگان نیست. این نگاه خاص در همۀ رمان وجود دارد. به عنوان مثال، به توصیف او از یک زن در برابر حادثه‌ای سهمگین توجه کنید که چقدر خاص و یگانه است: 
«فندک را آوردم و سیگارش را روشن کردم. آرام سیگارش را کشید. با این که دفعۀ اولش بود، نه سرفه کرد و نه عضلات صورتش تغییری کرد. ایستادم و دست خاله را نگاه کردم که سیگار را گوشۀ لبش می‌گذاشت، پک می‌زد، بعد دستش را بر می‌داشت و طوری دود را از سوراخ‌های بینی بیرون می‌داد که انگار سال‌هاست سیگار می‌کشد. تعجب کردم و خنده‌ام گرفت. گفتم: «می‌خواهی برایت یک پاکت سیگار بخرم؟!»
رقیه مسائل خودش را دارد و به صورت ویژه‌ای به آن مسائل می‌پردازد. این نگاه و کنش اوست که از بقیه متمایزش می‌کند و به عنوان یک شخصیت در برابر مخاطب قرار می‌دهد. دقیقاً همین عامل هم هست که باعث شده این رمان از سطح «پناهندگی رقیه» فراتر برود و خود «پناهندگی» را روایت کند. اگر مسألۀ رقیه از ابتدا تا انتها نالیدن از درد آوارگی و پناهندگی بود و حتی اگر به آرزوی آزادسازی قدس خشنود بود، «من پناهنده نیستم» رمانی دربارۀ «یک پناهندۀ آواره» باقی می‌ماند، اما رقیه در این چهارچوب‌ها نمی‌ماند و چون پرسش‌گری خستگی‌ناپذیر، تمام اطرافیان را به چالش می‌کشد. اینجاست که نویسنده می‌تواند رمان را به چنان سطحی برساند.  
با آغاز آوارگی رقیه، سفر درونی او هم شروع می‌شود. او تنها از خطر کشته شدن در حملۀ صهیونیست‌ها به زادگاهش فرار نمی‌کند، بلکه از همه عناصری که هویت او را می‌ساخته‌اند هم فرار می‌کند. رقیه، در همان سن کم، عوامل شکست و پیروزی را پیش‌ِروی ما قرار می‌دهد و اصل نبرد را به چالش می‌کشد. از همین‌جا باید گفت که رقیه، تنها از نیروی ویرانگری که در زادگاهش به آنها یورش برده فرار نمی‌کند، بلکه درون خویش از اصل ویرانی می‌گریزد. او نمی‌خواهد شکست خورده باشد و مقهور نیروی تخریب‌گر عالم بشود، از همان ابتدا کار سطح بالای خود را نشان می‌دهد و مسأله، در ابعادی بسیار بزرگ مطرح می‌شود. به همین دلیل رمان با خروج او از لبنان تمام نمی‌شود، چون او مسأله را به سطحی رسانده که در دبی و مصر هم قابل پیگیری است. خانوادۀ او، به علت تحصیلات بالا موقعیتی دارند که می‌توانند از آن جغرافیا بگریزند و زندگی نوینی در نقاط امن جهان عرب برپا کنند، اما رقیه این‌جا را اتمام کار، یعنی نقطۀ پیروزی نمی‌بیند. از نظر او، مهاجرت خانواده کاملاً در ادامۀ پناهندگی است و تمام هویت پیشین آنها را به چالش می‌کشد. آنها پناهنده‌هایی هستند به دنیای جدید، که از گذشته و بودن پیشین خویش فرار کرده‌اند. برای همین، مسائل جدیدی برای رقیه به عنوان مادر مطرح می‌شود که جنگ را به حوزه‌های جدیدی می‌برد. در صحنه‌ای دختر کوچک رقیه، خود او و پسر کوچکش (که از خواهر بسیار بزرگتر است) حضور دارند. دختر خاطره‌ای را نقل می‌کند و مادر از دغدغه‌های آن روزش صحبت می‌کند: 
«در اتاق گلویم را گرفت و کتکم زد. درس اخلاق و تاریخ و جغرافیا و شجرۀ خانوادگی؛ که پدرت این‌طور بود، پدربزرگت ابوصادق این‌طور بود، برادرهایت فلان‌طور و جدت ابوامین آن‌طور بود. باید بدانی ما فلسطینی هستیم، پناهنده‌ایم، اهل اردوگاهیم و... و... . مامان چکار کرده‌ام» گفت دیده من با آن زن سریلانکاییِ زحمت‌کش از بالا حرف می‌زنم و دارم مثل دختران خلیجی رفتار می‌کنم و اگر قرار است زندگی در اینجا از من چیزی شبیه این دخترها بسازد، به لبنان برمی‌گردیم. به صیدا و در عین الحلوه زندگی می‌کنیم و اردوگاه یادم می‌دهد چه کسی هستم. این حرف بزرگی بود عبِد. خواهرت همین‌جور زل زده بود و نمی‌فهمید چرا مادرش تا این حد از دستش عصبانی است. من دوازده سالم بود. اصل جرم را نمی‌دانستم و او دادگاه تشکیل داده بود و در جایگاه مدعی و قاضی به آن رسیدگی می‌کرد. حرفش را قطع کردم: این‌قدر اغراق نکن. من فقط حواست را جمع کردم که داری به مدل زندگی‌ای سُر می‌خوری که متعلق به آن نیستیم و نباید به آن وابسته باشیم. جزئیات را یادم نیست، اما یادم هست شنیدم تو با لحن دستوری با سومانا حرف زدی. ترسیدم و تمام آن شب را بیدار بودم.» 
آن سفر درونی از ویرانی به آبادانی که فراری از سر اضطرار است، به سفری درونی برای کل خانواده تبدیل می‌شود که در دنیای بیرونی به‌ظاهر امن نیز همچنان ادامه دارد. فرار خانواده از فروپاشی که ویرانی بزرگ‌تر آنهاست، در بزنگاه‌های تصمیم‌گیری در دنیای جدید خود را نشان می‌دهد. اگر یک روز هدف حفظ جان بود در هجمۀ بمب‌ها، روز دیگر هدف حفظ هویت است در هجوم ساختارها و هنجارهای دنیای جدید. رقیه به عنوان مادری که پناه خانواده است، ویرانی بزرگ‌تری را می‌بیند که بسیار مهیب‌تر از ویرانی اول و به‌نوعی اصل و اساس آن است. اینجاست که به عنوان هشداردهنده، سعی می‌کند نگاه‌ها را متوجه چیزی بکند که در صورتی جذاب، پنهان شده و هیچ چیزی از فلسطین نیمۀ اول قرن بیستم نگذاشته است. در فصلی که به شرح خلاصۀ رمانی دربارۀ یک ناو آمریکایی می‌پردازد، همۀ پرده‌ها را کنار می‌زند و بنیاد خونین زندگی جدید را نشان می‌دهد. اما با همه این، او ناامید نیست و مسأله را اینجا رها نمی‌کند. دنیا برای او سیاهِ سیاه نیست، او نوری می‌بیند که در سال 2000 به پیروزی جبهۀ مقاومت بر اسرائیل منجر شده؛ نوری که توان بیرون راندن صهیونیست‌ها از جنوب لبنان را دارد. او در سن هفتا دسالگی، به آبادی بعد از ویرانی می‌اندیشد و امیدوار است. توصیف نویسنده از مواجهۀ رقیه با خبر پیروزی حزب الله بر اسرائیل، نشان از عمق مواجهۀ او با مسألۀ خاورمیانه است:
«عجیب است. این‌همه اشک از کجا آمده؟ چرا اشک‌ها به غم و غصه وابسته‌اند؟ پس اشک‌های شادی چه؟ نه، نه غم و نه شادی. چیزی بزرگ‌تر است، عمیق‌تر، پیچیده‌تر. مثل نگاهت وقتی نوزادی را که همین الآن از تو خارج شده به دست می‌گیرند. تو خسته و شاید معلق میان مرگ و زندگی با ضعف نگاه می‌کنی و اشک از چشم‌هایت جاری می‌شود. اشکی که نه اشک غم است، نه شادی، بلکه... بلکه چه؟ بالاتر از آن است که با کلمه توصیفش کنم. شاید سرچشمه‌ای است از یک جای پیچیده درون جسم یا روح یا زمین، مثل سرچشمه غار شرق روستایمان. مادرم می‌گوید، آب آن مثل آب کوثر گواراست. آب کوثر چیست مادر؟ می‌گوید، رودخانه‌ای در بهشت است. عجیب است؛ چطور طعم رودخانۀ بهشت را می‌داند؟ یعنی قبلاً آن را دیده؟» 
مخاطب در نقطه ای رها می‌شود که باید برگردد به اصل مسألۀ فلسطین و اسرائیل و به ابعاد پیچیده و پنهان آن فکر کند. این‌ها نشانۀ پیروزی یک نویسنده در اثر خویش است.
      
6

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.